۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

داستان قیف و قیر




داستان قیف و قیر




دختر چل ساله  ترشیده   است  اما   پیر  نیست

                        گر چه زیبا  نیست  اما دل  از او  دلگیر  نیست

 
گر عروسش کردی و کردی  تو کدبانوی خویش

                        هان مخورافسوس چون خود کرده را  تدبیرنیست
  
باز صد رحمت براو چون خشک و تر سازد ترا

                         سیرسازد شوهراز زن خود ز شوهر سیر نیست

 
لیک  گر کارت  فتاد این جا  به آب  و فاضلاب 

                         خیس می سازند و هیچت چاره جز تبخیر نیست

 
کار تو  ترمز شود  هردم  در این  شرکت  مدام

                        خود روی  کارت  نگر بر تایرش  گلگیر نیست

 
گاه  مرئوس است  اندر مرخصی  گاهی  رئیس

                        از برای  مهر و امضاء  گه جوان  گه پیر نیست 

 
گاه  کاربن  نیست  تا  فرمی  برایت   پر  کنند

                         چون که  کاربن  شد  فراهم  کاغذ تحریر نیست

 
درب پارکینگ است بازازصبح تا شب، شب به صبح

                      چون که گاهی قفل نایاب است و گه زنجیر نیست

 
چون که خواهی سهم آش خویش گیری ازحساب

                       دیگ  خالی گشته  در آن جز یکی  کفگیر نیست

یادم   آید   داستان   قیف   و   آن   قیر   مذاب

                          چند روزی قیف نی، چندی بر آتش قیر نیست

 

 

مقدمه ای بر داستان قیف و قیر

 هنگام پست کردن غزل قبلی، ظاهرا لینک مربوطه کار نمیکرد. پس از اطلاع دوستان، به یاد داستان قیر و قیف افتادم. لینک را مجددا ارسال کردم و قول دادم که این داستان را برای شما هم تعریف کنم.

سال ها پیش لطیفه ای بر سر زبان ها بود از این قرار که تعدادی ایرانی پس از مرگ متوجه میشوند که جهنمی هستند. لیکن جهنم هم مثل همین جهان به کشور های مختلف تقسیم شده است. ایشان متوجه میشوند که برنامه از این قرار است که هر صبح با استفاده از قیف مقداری قیر مذاب در دهان هر کس می ریزند و تا صبح بعد کاری با آنها ندارند. در ابتدا هم از هرکس می پرسند که میخواهد در چه کشوری ساکن شوند. خلاصه یکی میگوید حالا که جهنمی هستم میروم فرانسه که حد اقل از مزایای جهنم استفاده کنم. دیگری میخواهد به هلند برود و الی آخر. این وسط یک نفر میگوید من به ایران میروم. همه بر او می شورند که در آن دنیا محرومیت در این دنیا هم محرومیت؟ مگر مغز در کله تو نیست؟ طرف جواب میدهد که واقعا که متوجه نیستید. در بلاد فرنگ هر صبح قبل از اینکه به محل قیر خوران برسید همه چیز آماده است. یک نفر قیف را در دهان شما می گذارد و یک نفر هم سهمیهء قیرتان را نه یک قطره کم نه یک قطره زیاد در آن می ریزد. مملکت خودمان را عشق است که یک روز قیف نیست یک روز قیر نیست، یک روز مامور قیر ریز در ترافیک گیر کردهء یک روز بچه دار شده، یابرای جلسه تعاونی مسکن به سالن اجتماعات رفته و از این قبیل. خلاصه اگر سالی یک بار قیر نصیبمان شود از بد شانسیمان بوده است.

در سال ۱۳۷۴ که سر و کارمان به شرکت آب و فاضلاب بوشهر افتاد، به عمق این داستان پی بردم. پروژهء سه ساله ای از طرف طرح ملی کاهش آب به حساب نیامده در وزارت نیرو به ما ابلاغ شده بود و قرار بود برای اولین بار در ایران، در شبکهء آب بوشهر به عنوان پایلوت اجرا شود. علیرغم بر خورد بسیار خوبی که مدیریت آن شرکت با ما و پروژهء ما داشت ولی در بسیاری موارد یک چیزی لنگ بود. از همه اسفناک تر چک های ماهانه ای بود که باید درمقابل فعالیتهای ما پرداخت میشد وبه روش  های مختلف با تاخیر مواجه  میشد.

از هنگامی که گزارش پیشرفت کار ماهانه و صورت حساب مربوطه را ارسال میکردیم تا وقتی که چک آن وارد حسابمان شود هفت خوان که هیچ ده دوازده خوان را باید طی میکرد. هر کدام از این خوان ها هم بنا به دلایل عدیده به تاخیر می افتاد. یک روز امضای فرم بدلیل مرخصی عقب می افتاد، گاهی کاربن تمام می شد. گاه کاغذ نبود. امکان خرید ملزومات اداری از بیرون هم نبود، زیرا از ساعت ۱۲ تا چهار بعد از ظهر تمام شهر تعطیل بود. دوستان ما هم در شرکت آب و فاضلاب بوشهر ساعت دو و نیم بعد از ظهر کرکره را پایین می کشیدند و می رفتند خانه تا فردا.

یک بار که داستان این نیست آن نیست کفرم را در آورده بود به دفترمان رفتم و دق دل خود را در قالب طنز "داستان قیف و قیر" بر کاغذ آوردم.

روز بعد آن را برای معاون شرکت آب و فاضلاب بوشهر خواندم. ایشان از طبع شعر من تعریف کرد و گفت آنرا به عنوان یادگاری نزد خود نگه میدارد. در عین حال مودبانه اولتیماتوم داد که بهتر است کسی در وزارت نیرو از این شعر خبردار نشود در غیر این صورت همین مختصر قیر هم از ما دریغ خواهد شد.

قبل از اینکه داستان منظوم قیف و قیر را به استحضار برسانم، لازم میدانم یک نکته را توضیح دهم. عده ای شایع کرده اند که فلانی نه تنها گرایش ضد فمینیستی دارد بلکه آن را در طنز خود هم آورده است. بنده در اینجا شدیدا صحت و سقم این ادعا را تکذیب و تایید کرده، اعلام میدارد که این گونه شایعات از طرف برخی عناصر کم قیر در شرکت مزبور دامن زده شده تا بر کمبود قیرو نبود قیف سرپوش بگذارند.

این شما و این هم داستان قیف و قیرکه در پست بعدی خواهد آمد.


 


 

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

غزل (۴)

 
 

نگار  من   چو  به   کاشانه   باز  می آید

غزاله  ای  است  که  گردن فراز  می آید


 

خوش آن که یار مرا دیده  نور باران  کرد

گلم  شکفت   که   آن  سرو   ناز   می آید


 

خوش است  چشم  طمع بر بلور  دختر رز

چو دوست  بی خبر از حرص  وآز می آید


 

گشوده گشت خرد را هزار عقده  از آنک

همای  بخت  منش   چاره  ساز   می آید


 

تذرو عشق که بی تاب می شد  از غم هجر

 به  شاخ  سرو  به  راز   و  نیاز  می آید 


 

به پرده رفت چوچشم ازشرنگ دوری دوست

ز  شهد   وصل   به   خمخانه   باز  می آید


 

چو  مشک  زلف  به  با زیگه  نسیم   رسید

شمیم    باد    صبا    دل    نواز     می آید


 

دمی  که  عارض  خندان  لب    الههء  ماه

به   چشم    زمزم   هاجر   فراز   می آید


 

صدای  بلبل  عاشق   به   بیکرانه   رسد

چو   با   نسیم   طرب   هم نواز   می آید


 

مسعود

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

خاطرات دانشجویی (۲) - سیب های شهرستانک.



سیب های شهرستانک 




بسیاری از خاطرات دانشجویی ما به برنامه های کوهنوردی یکی دو روزه در آخر هفته ها و برنامه های چند روز در تعطیلات نوروزی یا تابستان ها مربوط می شود.در برنامه های اتاق کوه تعداد شرکت کننده زیاد بود و معمولا امکان کوهنوردی سریع وجود نداشت. به همین دلیل گاهی بچه ها در گروه های دو سه نفره به اجرای برنامه های ضربتی می پرداختند. 

اواخر تابستان یا اوایل پاییز ۱۳۵۰ بود که با مرتضی مقدم - یکی از همدوره ای های دانشگاهی- قرار گذاشتیم یک برنامهء دو نفرهء سریع اجرا کنیم که شامل صعود به توچال و بازگشت از درهء شهرستانک و جاده چالوس بود. 



البته آن مو قع از تله کابین خبری نبود و نمیشد تا زیر توچال را سواره رفت و گفت به توچال صعود کردم!! تله سی یژ هم که ملت را از سربند تا نزدیکی پس قلعه می برد، مورد استفادهء کوه نوردان نبود.

سرتان را درد نمی آورم. از بالا رفتن  نمیگویم چون که شیرینی قصه مربوط به سیب های شهرستانک است. برنامهء موفقیت آمیزی بود. باهم صحبت می کردیم و خستگی را نمی فهمیدیم.بالای قله کمی خستگی در کردیم ولی قرار گذاشتیم از ناهار خوردن صرف نظر کنیم و هر چه زود تر به سمت شهرستانک سرازیر شویم تا قبل از تاریکی شب به جادهء چالوس برسیم.

به سرعت راهی شدیم و نفهمیدیم چگونه به نزدیکی های شهرستانک رسیدیم. باغهای سیب شهرستانک در دو طرف جاده شکم گرسنه را وسوسه می کردند. تا چشم کار میکرد درخت سیب بود با سیب های درشت و قرمز پاییزی. حدود نیم ساعتی در جادهء باریک مالرو می رفتیم و سیب ها بد جوری چشمک می زدند. شاید هم یک ربعی بیشتر نبود ولی بر اساس تئوری خودمان که انیشتین از آن ناشیانه اقتباس کرده ، زمان بر آدم گرسنه تند تر میگذرد.

از تئوری گذشته،  باغ های سمت چپ همسطح جاده بودند، ولی باغهای سمت راست حدود دو متر از جاده پایین تر، به طوری که شاخه های درختانش سیب های قرمز را  درست در مقابل صورت ما به نمایش گذاشته بودند. در نظر  بیاورید: توچال را صعود کرده باشید، کلی راه هم در آن طرف توچال رفته باشید، ناهار نخورده، شکم خالی، سیب ها هم به شما چشمک بزنند. توافق ناگفته ای بین من و مرتضی بود که این سیب ها مال مردم است و نباید از آن ها خورد. جالب اینکه هیچکس آن اطراف دیده نمی شد.



سر آخر من طاقت نیاوردم و گفتم: این سیب ها بد جوری چشمک می زنند. نظرت چیست؟ ظاهرا، او هم منتظر همین بود و چیزی در تایید حرف من گفت. ایستادیم و دست بسوی شاخه دراز کردیم تا دلی از عزا در آوریم که صدایی از ته باغ بلند شد.از لابلای شاخه ها به داخل باغ نگاه کردیم و دیدیم مردی با چوبی در دست از آن سوی باغ به سوی ما میدود و فحش می دهد.



به مرتضی گفتم ظاهرا ناهار (به عبارت دیگر عصرانه ) را باید اینجا بخوریم. پریدیم پایین داخل باغ و شروع کردیم چاق سلامتی کردن با مرد روستایی از راه دور . او می دوید و فحش میداد و چوبش را در هوا تکان میداد. ما هم دست تکان می دادیم و می گفتیم: سلااااام! چطوووررری ی ی؟ و این قضیه آن قدر تکرار شد که مرد روستایی از رو رفت. دویدنش تبدیل به راه رفتن شد و در نهایت هم ایستاد. ما به او نزدیک شدیم و گفتیم دنبال جایی می گشتیم کمی استراحت کنیم. ولی هیچکس این طرف ها نیست. گفت همه جا هستند. شما آن ها را نمی بینید.اگر سیب میخواستید چرا به خودم نگفتید؟ 

بالاخره یک جوری سرو ته قضیه را هم آوردیم و همان طور که با او صحبت می کردیم، رفتیم تا رسیدیم به محلی که مرد روستایی آتشی برای خود روشن کرده بود. نشستیم کنار آتش و کنسرو لوبیا و خرما و نان را از کوله بیرون آوردیم و به او هم تعارف کردیم.


میزبان ما با چوبش آتش را به هم زد و از میان خاکستر، چند سیب زمینی "لای خل" (به قول آن روزی ها) در آورد و به ما تعارف کرد. با خوردن سیب زمینی ها تئوری دوم ما که انیشتین نتوانست از آن سر در بیاورد هم اثبات شد: نسبت سیب زمینی لای خل به بیابان مثل کباب سلطانی است به رستوران.

جای همهء دوستان خالی، ناهار بسیار خاطره انگیزی بود.آدم در رستوران "میان باغ"  بجای کتک ، کباب سلطانی بخورد باید هم خاطره انگیز باشد. القصه ، ناهار که تمام شد نوبت چایی شد و از میزبان اصرار که چای راهم باید میهمان من باشید. آخ که چای در کتری و قوری دود زده کنار آتش چه لذتی دارد!

چای هم تمام شد و ما نگران تاریک شدن هوا بودیم. به میزبانمان گفتیم که باید برویم. همین طور که وسایل را در کوله میگذاشتیم، میزبان ما هم از آن اطراف دامن دامن سیب میاورد و در کوله های ما می ریخت. هر چه گفتیم ما سیب نمی خواهیم، می گفت نه حتما باید ببرید. ما که از خستگی توان زیادی برای راه رفتن نداشتیم حالا باید کولهء پر از سیب را هم حمل می کردیم. بهر حال از ادب به دور بود که تعارفش را قبول نکنیم. به راستی که هر که نا دار تر سخاوتمند تر. 

خداحافظی کردیم و راه افتادیم. با کولهء پر از سیب مجبور شدیم از آنجا تا جادهء چالوس پیاده برویم.


فکر میکنم حدود ساعت یازده ، یازده و نیم بود که به جادهء چالوس رسیدیم. نیم ساعتی هم طول کشید تا اتوبوسی ما را سوار کند. نمیدانم اول خوابمان برد بعدا روی صندلی اتوبوس نشستیم، یا اول روی صندلی نشستیم و بعدا خوابمان برد....   


 

 
 مسعود 


بیستم مهر ماه ١٣٨٩

 

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

سایهء پدر


 


به یاد تابش خورشید

                         - در گذشتهء دور،

و هرم داغ زمین.

به یاد کودکی و آفتاب و جنگ و گریز،

به یاد مامن آرام سایه سار پدر.
 


               * * *
 


دریغ و درد از این گردش همارهء چرخ،

که باز تابش خورشید،

و مرد کوچک دیروز و هرم داغ زمین،

و سایه ای به بلندای کودکی دیگر.

 
 

مسعود - ۱۳۸۱  


 

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

"طنزل" - پیوست طنز نیشکری (۲)


 

چه شود که من از آن دست تو چای تازه نوشم

چه خوش آنکه در جوار تو به نیشکر  بکوشم

 
 

تو نباشدت نیازی ،  نه  به نیشکر نه شکر

که لب  شکر فشانت ،  بربود  عقل  و هوشم

 
 

تو ز من مپرس جانا،  ز چه دم نیاورم بر

که زغمزه ات درافغان بدل و به لب خموشم

 
 

به هوای دیدنت تا دل هفت تپه رفتم

بکشان که خوش کشاندی تو زاصفهان به شوشم

 
 

ز غم تو دیده تر نیمه شبی  به خواب  رفتم

به تنت حریر دیدم  خود اگر چه خرقه پوشم

 
 

چو به خواب دیدم آن روی مه و چه زنخدان

لب چاه خواند در گوش من از لبت سروشم

 
 

بفشار نیشکر را و عصاره اش جدا کن

می آن به قرع و انبیق  بگیر  تا بنوشم

 
 

تابستان ۱۳۷۳  


 

خاطرات نیشکری (۲)

همان گونه که ذکر آن در خاطرات نیشکری (۱) رفت به  صورت  مشاور  در  شرکت توسعهء نیشکر و  صنایع  جانبی  کار  می  کردم.  جهت  اطلاع  دوستان ، قرار  بود  هفت  طرح  کشت  و  صنعت  نیشکر  دراستان  خوزستان  اجرا   شود   که   شامل  آماده  سازی  زمین  جهت کشت  نیشکر، تاسیسات زیربنایی مربوطه  و  نیز  احداث هفت کارخانهء  تهیه  و تصفیهء  شکر ، سه کارخانهء عظیم کاغذ سازی و ده کارخانهء دیگر شامل واحد های   خوراک  دام ،  فیبر  فشرده  و... بود.

 یکی  از  پروژه  هایی  که  کار زیادی  برد و از  نظر  زمان  بندی  هم  قرار  بود  زود تر به نتیجه  برسد  ، پروژهء  احداث هفت  کارخانهء شکربود. به همین دلیل گاهی کارهای  مهندسی  بایستی  به طور فشرده انجام  می  شد. عصر ها باید  بیشتر  می ماندیم   و  پنجشنبه ها هم.

روزهای پنجشنبه ساعت کاراز۸  تا ۱۲ ظهر بود و بعد از ظهر کادر اداری و مهمتر از همه  آبدارچی شرکت  حضور نداشت.  در  این زمان آبدارخانه حالت سلف سرویس  پیدا  می  کرد. 

یکی  از  همین  پنج  شنبه ها من سخت مشغول  کار بودم و نه تنها زن و بچه بلکه چای را هم فراموش کرده
بودم. در  همین  حال  مدیر  پروژهء  شکر  به  اتاق  آمد  و  دید  من  هنوز مشغول کارم . گفت می دانی که  آبدارچی نیست. من چای  تازه دم کرده ام. اگرمیخوری یک لیوان برایت  بیاورم. گفتم  نیکی  و  پرسش؟ همان لحظه  به ذهنم رسید: " چه شود  که  من از آن دست تو چای تازه نوشم". چند لحظه بعد با یک لیوان چای برگشت. تشکر کردم وگفتم: "چه خوش آنکه در جوار تو به نیشکر بکوشم". طبق معمول این بیت را روی برگه ای نوشتم  تا  فراموشم نشود و در کیف گذاشتم تا شب درخانه فکری برای بقیه اش بکنم.  

این بیت در آن آخرهفته تبدیل شد به مطلع غزلی عاشقانه که در پست  بعدی می خوانید.  البته فکر بدی نکنید. هم ایشان آدم محترمی  بود و هم بنده اهل حرمت  شکنی نبودم.  

من  خود  را  با  شعرای  غزل  گو  مقایسه  نمیکنم  که  قیاسی  مع الفارق است، لیکن با این اتفاق می توان تصور کرد که  برخی   از غزل های عاشقانهء  بزرگان نیزمی تواند از اموری این چنینی   شروع   شده  باشد. نمی  دانم  وقتی  حافظ  می  فرماید: "زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست -  پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در  دست"، واقعا با چه صحنه ای روبرو بوده است!
درهرحال این شما واین هم "طنزل" یعنی طنز غزلی یاغزل طنزی من که در پست بعدی تقدیم می گردد.   


 

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

آمال گمشده

 من درک  می کنم

آن روز های غم را

آن روز های رنج

آن روزهای حسرت آمال گمشده 

دوران خود شکستن نام آوران عشق

بر باد رفتن همه آمال عاشقان.

دوران کارزار درونی

میدان جنگ باور و اندیشه های نو.

من درک میکنم.

سهل است،

بر خود نهیب دادن و بر خویش تاختن

پا روی "من" گذاشتن و خرد کردنش

تا خود "من" ات بکوبی و "چیز دگر" شوی

من درک می کنم

نو زایشی است سخت

تا "من" در این گذار ببالد.

سنگین بار را

بر کوله بار صدق

تا قلهء شرافت انسان

در تند باد حادثه،

                 - طوفان بی امان،

خم بر نیاورد به دو ابرو.


 

اردیبهشت ۱۳۶۵

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

قصهء دیرینه




                               قصهء دیرینه

 گرد آمدیم 

           - قصهء دیرینه باز گوی

ایثار، حبس،

             - عشق، زخم،

                            - ضجه، ترانه.

آن دوستان بی غش همراه، 

یاران آن ستارهء  گلگون. 

آن دشمنان فاسد گمراه، 

آن ناکسان گاه شبیخون.

یاد رفیق و آن پر پرواز،

در قلعه، ظلم ساقی سرباز.

سلول تنگ، از همه سو بسته، روز شب،

بی نور، زخم دیده و هذیان به لب ز تب.

آن دل به بوی دنبه بهم خوردن خراب،

حیرت زده ز جیرهء آن روز،

نان خمیر و دنبهء در آب.

آن خط خط خراش به دیوار،

تاریخ بندیان.

آن آرزوی گشته به دیوار تیره حک،

آن جملهء سه واژه 

               - که امید می دهد،

تشویش می برد:

"این نیز بگذرد."


 مسعود
تیر ماه ۱۳۸۹

  

خاطرات دانشجویی (۱)

جوانان قدیم حتمابه خاطر دارند در زمان کودکی و نو جوانی وقتی به سینما می رفتیم نه تنها دو ساعتی تفریح می کردیم بلکه تا یکی دو هفته هم با خاطرات آن کیفور بودیم. یکی می گفت آنجایش را دیدی که آرتیسته با مشت زد ... دیگری میگفت کچله را دیدی تخم مرغ روی کله اش ....

اکنون که سن و سالی از ما گذشته وقتی دوستان قدیم را می بینیم همان وضیعیت را داریم با این تفاوت که یاد فیلم زندگی خودمان می افتیم. یکی می گوید یادت هست سر کلاس ریاضی .... و دیگری میگوید یادت می آید در تظاهرات ....

شاید یکی از دلایل مرور خاطرات گذشته ‎، این باشد که انسان گذشت عمر را فراموش می کند و خود را در همان حال و هوای جوانی می بیند.

چندی پیش فر صتی دست داد تا با یکی از جوانان قدیم پس از سال ها جدایی دیداری داشته باشم. صحبت از زمان دانشجویی شد و بگیر و ببند و قضایای قزل قلعه و استوار ساقی که در حیطهء "کار" خود خدا را بنده نبود. حتی تیمسار ارتش هم به او سلام نظامی می داد.

شعر قصهء دیرینه یادگار این دیدار است. 

 
 

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

دادنیها

در اول کار وعده ویلا دادند 

برجی ز زمین تا به ثریا دادند 


 

چون پایهء برج بر خط زلزله بود

هم وعدهء دیوو و هیوندا دادند


 

زآن بعد سواری چو به قیمت کم گشت،

در مجلس ختم وعده حلوا دادند


 

ویلا و سواری چو بشد حذف زلیست 

یک وعده سفر به دور دنیا دادند


 

چون بحث سفر بخارج آمد به میان

هم وعده به هند و هم به کوبا دادند


 

یک روز که فرم از سفارت آمد 

تکمیل و به ما برای امضا دادند


 

گفتند که در سفر مواظب باشید

دستور حذر از آن خطاها دادند


 

تایلند چو بود جمله آلوده به ایدز

دستور به لغو فرم ویزا دادند


 

گفتند به کل پرسنل وام دهیم

این رای به اتفاق آرا دادند


 

ز این وعده چو مدتی نیامد خبری

گفتند که داد وام کاینجا دادند؟


 

اسناد شکرفروش چون رفت به ارز

پاداش به ارز وعده گویا دادند


 

دادیم و ندادند و پس آنهم دادیم

در حین عمل وعده به نجوا دادند


 

ماندیم وهرآنچیزکه دلشان می خواست

دادیم و به ما سوزش آنجا دادند


 

باید که عمل کنیم آنجامان زود

این حاصل آنچه بد که بر ما دادند


 

 
 

  
 


 

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

خاطرات شیرین نیشکری (۱)


 

سال ۱۳۷۲ بود و با تعدادی از دوستان شرکت مهندسین مشاوری راه انداخته و در بدر به دنبال پروژه بودیم. روزی منشی شرکت پیغامی از دکتر افشاری ( ورودی ۱۳۴۸ فیزیک دانشگاه صنعتی شریف)  به من داد به این مضمون که اگر کاسه آب یخ هم در دست داری زمین بگذار و بیا کارت دارم.
زنگ زدم و فهمیدم که دکتر افشاری به طرح توسعهء نیشکر رفته و پروژه های شکر در شرف آغاز اند و من هم چاره ای جز کمک ندارم. قرار شد مسائل فنی را با مهندس ترابی فرد(ورودی سال ۱۳۴۸ برق دانشگاه صنعتی شریف) همآهنک کنیم و مسائل مالی راهم  به دیگران واگذاریم.
خلاصه مطلب اینکه من ( رییس هیات مدیرهء یک شرکت مهندسی مشاور) به عنوان مشاور خصوصی با ساعتی ۷۰۰ تومان در طرح توسعهء نیشکر و صنایع جانبی به طور پاره وقت مشغول کار شدم. این در حالی بود که ما در شرکت خودمان در همان روزها یک نقشه کش سیویل استخدام کرده بودیم و ساعتی ۷۰۰ تومان به او حقوق میدادیم. فرق معامله در این بود که از ۷۰۰ تومان من ۱۰ % به عنوان مالیات علی الحساب کسرمی شد در حالی که ۷۰۰ تومان نقشه کش ما خالص بود و مالیات آن را هم خودمان میپرداختیم. در هر حال طرح دولتی بود و آنطور که من اطلاع یافتم برای همین مبلغ هم از انواع تبصره ها و اختیارات هیات مدیره استفاده شده بود. البته من با این کار عمق "نبوغ اقتصادی" برقی ها را به نمایش گذاشتم که تا آن هنگام کشف نشده بود. همه می دانستند که بچه های برق دانشگاه صنعتی نه تنها در زمینهء تخصصی برق بلکه در زمینه هایی نظیر مدیریت، ریاضی، فوتبال، بسکتبال، شطرنج، پینگ پنگ، کشتی، نقاشی، مجسمه سازی، شعر، نویسندگی، فلسفه، سیاست، عرفان، معلومات عمومی، فیلم سازی، آواز، گویندگی، طنز، استادی دانشگاه های معتبر جهان و ... سر آمد روزگار هستند ولی "نبوغ اقتصادی" را من برای اولین بار در این طرح به نمایش گذاشتم.

بگذریم، گذشت تا بررسی پیشنهاد های مناقصه شکر فرا رسید. برای اینکار فرصتی صد روزه داشتیم. متخصصین مختلف در رشته های مورد نیاز را گرد هم آوردیم و کار شروع شد. هر روز یک یا چند بیت شعر روی تابلوی اعلانات و روی دیوار اتاقها میزدیم که تعداد روزهای باقی مانده تا پایان مهلت بررسی را به دوستان گوشزد کنیم وضمن ایجاد انگیزه، محیط هم از حالت خشک و خسته کننده خارج شود.

یک روز مهندس شاهین ( از فارغ التحصیلان مکانیک دانشگاه صنعتی شریف) پیش من آمد و گفت تو که شرکت خصوصی داری از حال ما کارمندان بیخبری. در اینجا هر روز ما را با یک وعده سرگرم می کنند و هیچگاه هم این وعده ها عملی نمی شود. بیا و یک طنزی برای اینها بگو تا لا اقل دل ما خنک شود. سپس، سفرهء دل خود را باز و وعده های عملی نشده هیات مدیره رایکی پس از دیگری بازگو کرد.

شب در خانه طنز "دادنیها" را به همین مناسبت نوشتم. روز بعد زحمت تایپ آنرا هم خانم توزالت منشی مراکشی الاصل ما کشید و روی تابلوی اعلانات ظاهر شد. شاهین یک نسخه از آن را هم بدست دکتر افشاری داد. دکتر افشاری هم شعر را به جلسهء هیات مدیره برد و خطاب به اعضای هیات مدیره طرح توسعهء نیشکر (که دیگر به "شرکت توسعهء نیشکر و صنایع جانبی" تغییر نام داده بود) گفت این شعر را بخوانید و ببینید با این خلف وعده ها چه بر سر بچه های ما (منظور مهندسین بخش صنعت شرکت توسعهء نیشکر) می آورید.

این طنز را در ادامه پست میکنم و امیدوارم دوستان بی تربیتی شاعر را به با تربیتی خود ببخشند


 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

موج

یک موج پر خروش 

                        - شتابان، 

بر ساحل مضرس سنگی،

دیوانه  وار تاخت.

بی باک فرق آبی خود را ،

همراه با صدای مهیبی 

                         - به سنگ کوفت.

موج خرد گشت و سنگ،

مبهوت، خیس، منگ،

بر جا نشسته بود.

صد پاره گشت موج،

پاشید اشک حسرت دریا به روی آب.

لیک از نفیر موج،

                   - وز آشوب این سرشک،

برخاست موج های خفته ز هر سوی،

آشفت خواب سنگی ساحل.

 
 

              بوشهر - ۱۳۷۵

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

عبور (شعری از دکتر محمد باقری)

 اين شعر را به نام تو آغاز مي كنم
اي كولي فكنده به جانم شرار و شور


اي بركشيده دامن مهر از ديار ما
رفته به كام غير به سوي ديار دور


شبگرد مست كوچه مهتاب سرخوش است
چون از حريم خانه تو مي كند عبور


آن كس كه رام مهر و وفا شد گمان مدار
هرگز تواند آن كه شود رام جور و زور


خورشيد روي دوست در آفاق جلوه كرد
برخيز تا رهي بگشاييم سوي نور


"هنگامه رهايي لبها و دستهاست"
تا كي چنين شبانه نشينيم سوت و كور


اي شبگرفتگان هله فرياد و جنبشي
هنگام رستخيز رسيده ست و نفخ صور


"باز آيد آن بهار و گل سرخ بشكفد"
اي دل صبور باش در اين فتنه ها، صبور

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

کوه استوار

گرد و غبار راه زمان

                          - از سالهای دور،

بر گیسویت نشسته و چشمان خسته ات،

برق نگاه، 

در ژرفنای حافظه ، 

می کاود از جوانی دل ، 

با امید و شور.

قامت چو سرو بودت و در تندباد حادثه

                                            -  هرگز،

چون بید خم نشد ،

چشم حسود کور.


 

  * * *


 

 ای کوه استوار!

بر دامن بلند تو بالید کودکان سه نسل.

ما،

- خیل بیشمار اسیران،

این نسل آفسردهء "دیروز"، 

فرزند زادگان، 

سرگشتگان وادی امکان، 

این نسل نو شکفتهء "امروز"،

و زادگان زادهء فرزند، 

نوباوگان بازیگوش، 

آن  نسل ناشکفتهء "فردا."


 

* * *


 

توسهم خویش، 

از  بار زندگی 

                 -چه گران   

بر دوش خود، صبور

                         - گرفتی.

یک چند،

بر شانه های خسته فراغی نشان و " بار"،

زین پس به ما سپار.

 
 

* * *

 
 

گرد و غبار راه زمان،

آهسته می نشیند بر گیسوان من.

تا کی کسی اسیر

- به ناچار،

بار مرا به شانهء خود میهمان کند.


 


بهار ۱۳۷۵


 

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

تنهایی



در گران هرم تابستان طولانی

زیر داغ تابش خورشید

روی خاک تفتهء عریان

در کنار نهر خشکیده که می پیچد به خود از تب

خانه ام بر پاست.

می گشایم در

              - درون خانه می گردم

روح خانه نیست با او

                        - کالبد بر جا ، روان رفته است.

چشم ها را می نهم بر هم

در رواق ذهن می پیچد صدای خنده اش هردم

گوشها لیکن

دیرهنگامی است

جز صدای چک چک آبی ز شیر خسته نشنیدند.

زیر سنگین بار تنهایی

در سکوت بغض جانکاهم

                          - فرو بلعیده پنهانی

با خود این اندیشه می یابم

سینه پر درد است

در گران هرم تابستان طولانی

خانه ام سرد است.


۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

غزل (۳)


او رفت و  چشم ها  را  بر آستان  نهاد  

                      بعد  از  نماز  اول  در  ماه   خور داد  


ما مانده ایم و حسرت دیدا ر آخرین

                       کاو پر شتاب رفت و به کس  اعتنا نداد


عطرت نسیم سوی که می برد صبحدم ؟

                       تنپوش لاله  بهر چه صد پاره کرد  باد؟


در لاله زار غرب شمیم تو می وزد

                       آتشگه  جنوب  ز  هجر  تو  شعله  زاد

 
ابرو کمان یار چه زیبا نشانه رفت

                     مژگان رها نکرده چه خوش برهدف نهاد


دی گفتمش ز باده چه سرمست گشته ای

                      گفتا   که   جام  باده  لبالب  ز باده   باد

 
گفتم به کوی میکده کم رو بهوش باش

                      گفتا  که  مهر  هوش  ربا  بر  دلم   فتاد


بار سفر به دوش بهر سوی می گذشت

                     چون  یافت  یار  خویش  بدامانش اوفتاد


ای دل ببند توشه که دیریست عاشقان

                      با  کاروان  شدند  ز  شاگرد  و   اوستاد


برخیزو سوی میکده شو زآنکه میفروش

                       می بایدت  که  بادهء  صهبا  بدست  داد


باشد که یار گوشهء چشمی نشان دهد

                      تیری  ز  نرگسش   به  دلت   آشنا  کناد




۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

مژدۀ بهار (شعر دیگری از دکتر محمد باقری)

رسید مژده که اینک بهار می آید

دوباره یار به دیدار یار می آید

پرستویی که سفر کرده باز می گردد

به جان خستۀ عاشق قرار می آید

نهال مهر که از غارت خزان افسرد

به کام مهر پرستان به بار می آید

به شادی دل ما باز می دمد گل سرخ

برای غمزدگان غمگسار می آید

کدام سرو دلاور به خون خود غلتید

که لاله سوی چمن داغدار می آید

به کوی محتسب ای جان گذر مکن زنهار

که بوی فتنه از این رهگذار می آید

خبر دهید به آن نازنین که ما رفتیم

گر از نشستن با ماش عار می آید

در این بهار به پایش اگر بیفشانیم

دل شکستۀ ما هم به کار می آید

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

پاسخ به سوال دکتر هژبری

دکتر هژبری سلام


با تشکر از ایمیل شما، در خصوص اسامی جوانان قدیم که در عکس مربوط به پست قبلی در کنار اینجانب دیده می شوند به اطلاع میرسانم که نفر سمت چپ الیاس سعیدی دورهء ۲ و نفر وسط علیرضا طنازی دورهء ۸ ومن هم میانگین آنها یعنی دورهء ۵ هستم. هر سه نفر برق هستیم.


از فرصت استفاده کرده سه عکس دیگر هم از این راهپیمایی اضافه میکنم. البته دوستان دیگری هم حضور داشتند که در این عکس ها دیده نمی شوند.

با احترام

مسعود پرچم کاشانی






۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

راه پیمایی در جنگل منو کلیف

در تابستان ۱۳۸۸ راه پیمایی سه ساعته ای توسط هواداران انجمن دانشگاه صنعتی شریف در جنگل زیبای منو کلیف در انتاریو (کانادا) برگزار شد که جوانان قدیم نیز در آن حضور داشتند.

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

جنگل انبوه


جنگل انبوه و من ،
صحبت کمیاب دوست
شاخه ی افتاده بین ،
با خزه در گفتگوست .

 
نازک خود روی تاک،
چنگ به دامان کاج
دامن خود با تلاش
می کشد از روی خاک.

 
قارچ بر افراشته
             - پای درختی سترگ
پرچم تسلیم خویش
کای کهن سبز رنگ
سایه نشین تو ام
یک دو سه روزی نه بیش.

 
سنگ ز شرم درخت
خاک به سر کوفته ،
روی چو پنهان کند،
با خزه بر کالبد ،
سبز قبا دوخته.

 
نم نم باران چو بر، برگ درختان نشست،
شبنم و باران و نور
            - بر سر هر شاخ و بن
رشته ی آذینه بست.

 
آه چه رنگی است سبز،
جنگل  سبزیست این ،
سر به فلک سوده دار ،
راست قد راستین.

 
گم شدم از انبهی،
در ره کم رهرو ش،
مهر به روزم نداد،
نیم نشانی ز راه،
تا چه نماید به من،
کوره رهی  آشنا 
تیره شبم با مهش.

 
تابستان ۱۳۸۸ 

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

به یاد دوست (شعری از دکتر محمد باقری)

شبی به یاد من ای دوست ساعتی بگشای

کتاب گمشدۀ خاطرات دیرین را

کنار آتش دل با همان سبکبالی

بخوان دوباره همان نغمه های شیرین را


 

ببین دوبار شبی پر ستاره و سرد است

ز دوردست نسیمی لطیف می آید

به زیر آتش رقصنده هیزمی بگذار

کزین سماع دلاویز خود نیاساید


 

از آن کناره شهابی گذشت می بینی؟

دوباره سرو جوانی به روی خاک افتاد

به ناگه آن همه شور و ترانه شد خاموش

خبر به مادر بیتاب او که خواهد داد؟


 

سپیده سر زده برخیز نوبت چای است

در آب چشمۀ روشن بشوی چهرۀ خویش

هنوز خفته در آن دره ها مه سحری

به سوی قله سبکبار و عاشقاته به پیش


 

نظر کنید بر این تازه رسته لالۀ کوه

کنار جادۀ پا خورده ای که می یویید

به این امید که روزی نگاه رهگذری

به رویش اوفتد از لای سنگها رویید


 

چه سنگ گرد قشنگی نگاه کن کورس

بگیر از من و در کوله پشتیت بگذار

اگر زمانه زمانی جدا کند ما را

بدین بهانه شبی گیله مرد را یاد آر


 


 


 

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

دلتنگی



 دلتنگی

 جوانی بود، 
           - هنگام تلاش آرمانی بود،
و ما این آرمانجویان،
فلک را ناتوان از حقنهء  تقدیر،
خطر را واژه ای ناچیز، 
ستیغ قله ها را ملک طلق خویش 
           - می دیدیم.
کنون را نفی می کردیم،
شعاری بر زبان سرخ،
سرودی بر فراز  کوه 
                     - با اندوه می خواندیم:
"من اینجا بس دلم تنگ است،"
"و هر سازی که می بینم بد آهنگ است،"
"بیا ره توشه برداریم،"
"قدم در راه بی برگشت بگذاریم،"
"ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟"

 

                    ***
قدم در راه بی برگشت،
قطار سالیان بگذشت،
شتاب گامها افسرد،
و سیلاب حوادث راه ها را شست،
و طوفان چشم ها را بست،
                             - رد پا را برد.
کنون من مانده ام با خاطرات خویش،
چه دلسردم!
به سیلیها فلک افشاند خون ها بر رخ زردم،
دم سرد زمستان را ،
به عمق استخوان خویش حس کردم،
و هرم داغ تابستان،
به ره آزردم و می آزرد هر دم.
چه تنهایم!
سراب داد،
            - این همراه دور گاه و بیگاهم،
دمادم می گریزد از کمند چشم،   
                                - در هر راه و بی راهم.
به زیر سایه های چند برگی سبز،
دمی آرام می گیرم،
به چشمان تا به عمق آسمان اندیشه می رانم،
دمی خود را به روی قرمز مریخ می یابم،
دمی خود را به روی سطح داغ تیر،
دمی خود را اسیر چشمک ناهید،
که می پرسد ز حال من،
و من در دل ندارم پاسخی جز این،
که "اینجا بس دلم تنگ است.‎‎"

 

           ***
شبم را آتشی لرزان می افروزم،
عصا را چشم می دوزم،
ز تنهایی هراسم نیست.
ز پای آبله در راه باکم نیست.
در اندوهم دگر آن دوستان سینه چاکم نیست.

 

         ***
نسیم صبح ،
             - می آرد صدایی آشنا از دور،
صدا را می سپارم گوش جان خاموش،
قدم در راه شاید آرمانجو رهروی، ره توشه بر دوشی،
فراسوی کجایی، نا کجایی،
                             - سرزمینی دور،
به آهی، سینه پر اندوه 
                          - می خواند:
"من اینجا بس دلم تنگ است." 
  

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

خاطرات اتاق کوه دانشگاه صنعتی شریف



در خبرنامهء شمارهء ۱۶ انجمن فارغ التحصیلان دانشگاه، عکسهای دانشجویان دورهء ۵ از جمله نگارنده چاپ شده بود که خاطرات زیادی را برایم زنده کرد. در بخشی دیگر خاطراتی از یکی از "جوانان قدیم" و کوهنورد پیشکسوت ، حسن مرتضوی ، از فعالیت های اتاق کوه و برنامهء نوروز سال ۱۳۵۰ نیز چاپ شده بود. این نوشته نیز بسیار خاطر انگیز بود. امیدوارم حسن عزیز به اینگونه خاطره نویسی ها ادامه دهد تا بتوان مجموعهء کاملی از خاطرات جوانان قدیم گرد آورد. از کوروس هم که دست به نوشتنش از همان روز ها خوب بود میخواهم که دست به قلم شود و ما را از خاطرات خود بی نصیب نگذارد.
نکته ای که من میخواستم تذکر دهم این بود که در ذکر تاریخ این خاطره باید اشتباهی رخ داده باشد. به چند دلیل:
اولا: برخی از افرادی که اسم برده شده اند در نوروز ۱۳۵۰ هنوز وارد دانشگاه نشده بودند. مثل مسعود پرورش و حسین قلمبر.
ثانیا: در آن سال مربی کوهنوردی دانشگاه آقای کرباسی بود نه بهمن شهوندی.
ثالثا: مرتضی مقدم ، عبدالرضا پروین ، جواد ضیائیان و مجید حداد عادل در نوروز ۱۳۵۰ با ما در حال صعود به دنا بودند.
با توجه به مراتب فوق برنامهء مزبور باید در سال ۱۳۵۱ یا بعد از آن اجرا شده باشد. مدرک آن را هم میتوانید در عکس ملاحظه کنید. با تشکر از ممد یزدانفر که این عکس را برایم فرستاد.


به امید دیدار همهء جوانان قدیم و جدید
مسعود پرچم کاشانی




۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

راه


به یاد دشت،

به یاد رود

به یاد کوه،

به یاد جنگل انبوه.

به یاد عطر خوش پونه در کرانه چشمه،

به یاد لرزش مهتاب

                       - روی سینه آب ،

به یاد پت پت فانوس ،

                         - در حضور نسیم ،

به یاد نور،

به یاد خیمه شب بر فراز تپه و ماهور.


به یاد شبرو آشنا به پرتو ماه

به یاد راه،

به یاد راه. 



مسعود - ۱۳۷۰
 

طنز برقی (۳)


در حاشیهء "ایضا طنز برقی" و سکوت در دنیای اینترنت

داشتیم فکر می کردیم اولین طنز برقی ما که شبکهء اینترنت را مزین نمود ، جنب و جوش اساسی پدید آورد. به طوریکه ایمیل های پشتیبانی از اکناف جهان بسوی ما سرازیر شد. گفته می شود که تعدادی از ایمیل های دریافتی توسط منشی اینترنتی ما از کرهء مریخ و از طرف مریخی ها آمده که اصلآ در گذشته اهل ایمیل زدن نبودند.

لیکن درست بر خلاف طنز برقی اول ، طنز دوم ما که پاسخ دندان شکنی به حریف بود و بنام  "ایضا طنز برقی" مخابره شد ، بی جواب ماند. با انتشار این ایمیل سکوتی عمیق در پهنهء گیتی حاکم شد که رشک حاکمان را بر انگیخت. چرا که حریف بد جوری ماست ها را کیسه کرد و دوستان هم گویا از ترس اینکه هر چه بگویند در شعر بعدی خواهد آمد دم فرو بستند.

شایع است دامنهء این سکوت به آن دنیا هم رسیده است. می گویند هیتلر به موسولینی گفته است که اگر چنین شاعری در دم و دستگاه من بود ، خاندان من تا صد سال دیگر هم در اروپا حاکم بودند. الحق شانس آوردیم که دیر دست خود را رو کردیم والا اگر عوامل این دو دیکتاتور خبیث هم دستشان به ما نمی رسید، ژنرال پینوشه حتما برای دزدیدن ما نقشه ای پیاده کرده بود.

از چنین سکوت بی سابقه ای خودمان هم به وحشت افتادیم. گفتیم یکبار دیگر شعرمان را بخوانیم ببینیم چی در این شعر هست که دهان احسنت گو را دوخت و انگشتان ایمیل نویس را میخکوب کرد. هر چه خواندیم بیشتر به دندان شکن بودن جواب خود ایمان آوردیم، تا رسیدیم به "ضم" دیدیم "ذم" را به "ض" نوشته ایم.

تازه متوجه شدیم چه نسقی از ملت گرفته ایم که هیچکس جرات تذکر اشتباهات تایپی ما را هم ندارد. حالا حریف ممکن است فکر کند که متن که تایپ نشده بود! چه اشتباه تایپی؟ خدمتتان عرض کنیم که درست است که طنز ما دست نویس بود ولی قرار بود تایپ شود. بهمین دلیل "بالقوه " تایپ شده تلقی می شود. تایپیست ما را هم که می شناسید، در حین تایپ تنها کاری که نمی کند تایپ است.

بگذریم. حالا ما نسق گرفتیم، شما چرا وحشت کردید؟ در تعجبیم آخر مگر می شود اینهمه آدم خرابکاری ما را روی کاغذ مشاهده کنند ولی هیچکدام دم نزنند؟ الحق که دوستان "شریفی" داریم. بیخود نیست که به فارغ التحصیلان دانشگاه شریف معروف شده اند. اگر زبانمان لال از دانشکدهء فنی یا از پلی تکنیک فارغ التحصیل شده بودند مگر رعایت حال شعرای بنام را می کردند؟ همان اول که  "ذم" را به "ض" می دیدند یقهء ما را می چسبیدند که "آها! خوب گیرت آوردیم شاعر نمای بیسواد! ما از اول هم می دانستیم خودت را قاطی شاعر ها کرده ای که ریاضییون دورت را خط بکشند.

برای اینکه جو رعب و وحشت را کمی ملایم تر کنیم تصمیم گرفتیم به ممد زنگ بزنیم و بگوییم ممد جان به اینها بگو ما آنقدر ها هم خطرناک نیستیم. ولی فکر کردیم ممد که دیگر آن ممد قبلی نیست. نمی دانیم باید مثل قبل بگوییم ممد جان، یا محترمانه تر بگوییم دکتر جان ، یا دوستانه اورا دکتر ممد جان صدا کنیم؟ این شد که تصمیم گرفتیم تا اطلاع ثانوی از گفتگوی مستقیم که مستلزم موضع گیری قطعی است صرف نظر کنیم و به نوشتن طنز های دو پهلو ادامه دهیم تا ببینیم چه پیش می آید. از این ستون به آن ستون فرج است.

تازه فهمیدیم کسانی که از گفتگوی مستقیم با جورج بوش امتناع می کردند هم همین مشکل را داشتند. نمی دانستند او را جورجی جان صدا کنند، یا پرزیدنت جان یا پرزیدنت جورجی جان؟ به همین دلیل آن ها هم به نامه پرانی قناعت کردند.

برخی ناظران سیاسی بر این عقیده اند که در خصوص باراک هم همین مشکل پیش آمده و لذا تبریک او به صورت کتبی نوشته شده است. البته آنها معتقدند این مشکل به زودی حل خواهد شد چون که هر چه باشد بالاخره یک رگ مسلمانی در او وجود دارد.

لیکن ما معتقدیم بهتر است بی گدار به آب نزنیم. صبر کنیم تا رئیس جمهوری سر کار بیاید که اسمش "جان" باشد.به این ترتیب با پرزیدنت جان گفتن با یک تیر دو نشان زده ایم.

در پایان برای اینکه سنت شاعر نمایی خود را حفظ کرده باشیم ، شعری بنام "راه" را که به یاد سالهای جوانی نوشته شده ، برای اهل ادب می فرستیم. پیشاپیش از اینکه در قالب شعر نو نوشته شده پوزش می طلبیم. به قول معروف جوانی است و هزار عیب شرعی.


مسعود پرچم کاشانی - تورونتو زمستان ۱۳۸۷



۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

تتمهء طنز برقی (۲)محبت دوستان و پاسخ دندان شکن به حریف



مهدی ام  اینسان مرا  پیغام  داد
                                آشنا   با   درد   دست تو مباد

گفت الحق  شعر نابی   گفته ای
                              ناب چون  کهنه شرابی گفته ای

شعرتوچون هادی خرسندی است
                         نیست آن شعری که سرهم بندی است

گفتمش  هادی خرسندی  رمید
                             این قیاس خویش با ما چون شنید

خسروم بنوشت خوش گل کاشتی
                             شعر ها   در چنتهء   خود داشتی

شعر  زیبای  تو  بهر  دیگران
                             می فرستم  تا   بخواند  این و آن

زآن سپس چون کاریکاتور را بدید
                            آن  قدر   خندید   تا   روده  برید

گفت  من   نقاد  نقاشی   نیم
                            لیک  گویم  آنچه  بینم  بیش و کم

گرچه کاریکاتوری ناب است ناب
                           "هاش دو او" لیک در جام شراب؟

خلق  را تنگ  شرابی  مست کرد
                             دوستت  را تنگ آبی  مست کرد

تا ابوالفضل  این هنر از ما بدید
                            گفت  از تو شعر  چون  آید پدید؟

تو مهندس  بودی و هستی  هنوز
                           روشن است این برجمیع ما چوروز

"دوستی"  کم لطف  گفتا شاعرا  
                            شعر تو شعری است الحق پر بها

لیک قرن بیست و یک باشد کنون
                           شعر تو کهنه  است تاریخ  اندرون

عصر نو را  شعر نو می بایدش
                           شعر   کهنه  خلق   را   فرسایدش

فاش گویم چونکه شعرت کهنه است
                          از کلامت "برق" ز آنجایم  نجست

شعر نو در چنته داری؟ پس بخوان
                         گر نداری هیچ، " صم؛ بکم " مان

گفتمش ای دوست منفی سرشت

گر سوادت هست،

گر غبار سالهای غم

روشنای چشم کم سوی دلت را
                                - کور ناکرده است،

باز هم برگیر

هرزه فانوس نگاه خویش و بر پیشانیم می خوان

آنچه را دست قضا بنوشت و زآن پس سرنوشتم شد.

ای پسر ، ای مرد،

راهیان شعر امروزین مرا از دور می خوانند.

آری آری ، من برای سنگلاخ شعر نو آماده ام.

کفش هایم کو؟
              - به دور خویش می چرخم.

به هر سو بنگرم ، هیهات

نمی یابم،
         - حرامی لنگه کفشم نیست.

بغض ، حجم داد و فریاد گلو را بست.

هایهوی صامت جیغ بنفشم نیست.

خاک ریزم بر سرم
                     - زین افتضاح شرم آگین
                                                - با دودستم.

سیل  اشک خویش در دم ،

خود به سد پلک بستم.

من که هستم؟

من به "برق" چشم آن خوبان زیباروی

آبشار اشک معصومانهء عشاق را بینم، 

من به "برق" فرق ممد،

کاکل چرخان به باد تپهء منجیل می بینم.

من به آهنگ طنین آهنین پتک آهنگین آهنگر یقین دارم.

ز شعر نو همین دارم.

به نظم آهنین شعر اعصار و قرون سوگند

که من شعر نوی بی نظم را چون آب شل بینم.

بنوعی شهرتش را
                   - همچو آوای دهل بینم

حریفا، مغرضا، منفی به زیر رادیکالا،
                                           - ناجوانمردا.

به ذم شعر برق افروز منظوم ریاضی سوز من آیی؟ 

چنین رسم مروت نیست.

چه دنیایی شده است اینجا
                          - کلامی از محبت نیست.

حریفا ، داستان ممد است این ،

وقت ، وقت ترکتازی نیست.

جای شعر نو نوار و قرتی بازی نیست.

دلم بگرفت ز این نامردمیها،
                            - حوصله ، زین مردمان سر رفت.

رشتهء آش کلام از دست ما در رفت.

باز می گفتم،

داستان کوروس و ما و محمد بود.

داستان "برق" و اغوای ریاضی ،
                                    - بحث ممد بود.

چو اینجا داستانی جز ز ممد نیست،
                                       - پر بد نیست،

در دم زین کنم اسب نجیب شعر موزون مقفی را،
                                              - شوم راهی.

ز عمق سینهء پر درد هردم می کشم آهی،

به یال اسب پیر زال شعر کهنه ام سوگند،

به عشق و کینه ام سوگند،

آرمان شعر ناب کهنه را من 
                              - با سراپای وجود خویش ،

می پرستم،

زین سبب ، این عهد با دست قضا بستم
                                           - که من    

شعر نو منفک کنم از خویشتن

شعر گویم  همچو اشعار  قدیم
                        ترک گویم شعر نو بی ترس و بیم

می نیندیشم چه می گوید حریف
                        شعر  گویم  شعر  موزون   لطیف



مسعود پرچم کاشانی - تورونتو زمستان ۱۳۸۷