۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

صبح یلدا




                                   صبح یلدا

قطره های باران

میزند نرم تلنگر بر آب

می فشاند به چراغانی ،

                          - بر آب ، حباب

جشن پیروزی صبح

بر شب تار دراز یلدا.



تا بیابم ز لب غیب زبان حالی،

می گشایم فالی،

گویدم خواجهء شیراز،

                          - نهان از همه کس


آشنائیم چو با گلشن راز   

"طبع چون آب وغزل هاي روان ما رابس"




مسعود 

٤ دی ماه ١٣٩١

بر اساس شعری از دوست عزیزم "فرهنگ"




۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

با کنفوسیوس هم بله؟


با کنفوسیوس هم بله؟


یکی از جوانان قدیم اونور آب از قول کنفوسیوس در رخنامه چنین نوشت:

Photo


 
( گفتم اونور آب ولی ممکنه اینور آب باشه ، بسته به اینکه شما که دارید این رو می خونین اینور آب باشین یا اونور آب)

به او پیغام دادم که از قول من به کنفوسیوس بگو که تجربه مثل  یک لیوان نیمه پره. اگه به نیمهء خالیش نگاه کنی تلخه. اگه به نیمهء پرش نگاه کنی چندان هم تلخ نیست.
از طرف دیگه، راه اندیشه اگر چه والاترین راهه، ولی گاهی خیلی دردناکه، زغنبوته،  تلخابه.

دوست قدیمی ما بشوخی پیغام داد که: 

شاید تو تابلوهارواشتباهی دیدی. یعنی خسته بودی و وقتی رسیدی به سه راهی اشتباهی رفتی تو راه تجربه و تو راه همش می گفتی: آخ چه سخته این راه اندیشه!

پاسخ دادم که:

هفت هشت سال اول که با هم میرفتیم و نیازی به نگاه کردن به تابلو های راه نداشتیم، چون پیشقراول ها جلو جلو میرفتن و راه رو نشون می دادند.
 وقتی اون جلو شلوغ پلوغ شد، یکی دانش رو رانش تعبیر کرد، اون یکی تقلید رو با تقید قاطی کرد، بقیه هم تجربه رو با تجزیه اشتباه گرفتند.
 ما که خیلی سرمون می شد (!) راه دانش رو پیش گرفتیم، ولی نیازی نداشتیم تابلو، مابلو  نگاه کنیم. حالا اگه کسی تابلو هارو جا به جا کرده ما بی تقصریم.

پیغام داد که:

دست رو دلم نذار  که این قصه سر دراز دارد... این نسل همهء راه هارو رفت بی تابلو یا با تابلو. راه تقلید، راه تجربه و راه بی انتهای  اندیشه. و بهای زیادی هم براش پرداخت کرد.
من که فکر می کنم اگه کنفوسیوس هم تو این دوران بود از این غلط ها نمیکرد.
حالا بگو تو الان تو کدوم راهی؟ با تابلو یا بی تابلو؟ :-))

در جوابش سه بیت نوشتم که اینجا دو تا دیگه هم برای دوستان اهل ادب اضافه میکنم. 
  

تابلو 

هزار  تابلو  اگر  بر هزار  راه  زنند 

                                     من آن  خمیدهء  سرگشتهء  ره خویشم 

اگر چه نقل زر و زور نقل مجلس شد 

                                       ز زمره  نقل  گریزان  دانش  اندیشم

ز پیش محضر زردوستان چوپس رفتم 

                                     گریخت نیمه رفیقان هم از پس و پیشم  

به برق و صنعت دانشمدار وی شاهم 

                                      به نزد اهل ادب خرقه پوش  درویشم 

سبیل غیرت  مردانه  پشت  لب  دارم 

                                     سبیل ریب و ریا طی نکرده بی ریشم 



هر کس اهل شوخی در مورد جدی ترین مسایل زندگیه بیاد هر چه دل تنگش می خواد بگه.

مسعود

آذر ١٣٩١



مسعود 

۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

تلخاب


تلخاب


در مهر ماه و بخشی از آبان ماه که این مثنوی دچار تأخیر شد. یکی از دوستان اهل ادب به اعتراض  در رخنامه مطلبی بدین مضمون نوشت:

"مدتی است از اهل ادب اثری نیست."

حق با او بود. چون اگر چه شعر "گریز مرگ" را آماده داشتم ، ولی از انتشار آن بدلیل محتوی ویژه خودداری کرده بودم. با دیدن اعتراض این دوست اهل ادب، آنرا انتشار دادم. از آنجا که متقابلا" نظری دریافت نکردم، در رخنامه نوشتم که: "اوامر مطاع گردید، لیکن اهل ادب التفاتی نفرمودند."

دوست دیگری در پاسخ نوشت که: "اهل ادب خودتی ما فقط مصرف کننده ایم."

در پاسخ این دوست عزیز می گویم:

آنان که از دایرهء اهل ادب بیرونند وقت خود به معقولات نمی گذرانند و به مقبولات بسنده می کنند. آنان که از مقبولات گذشته اند و وقت (به بطالت!) به معقولات می گذرانند، چه بخواهند چه نخواهند در این دایره اند. 

من و توهر دو در این دایره ایم و راهی به برون رفت نداریم. لیکن آنان که در این دایره نیستند نمی توانند "مصرف کننده" باشند  و باید هشدار زیر را آویزهء گوش  جان کنند:

هشدار دردمند!

"مصرف" مکن ز اهل ادب هیچ حاصلی،

چون خامه ریز سوته دلان شهد و قند نیست.

تلخاب حنظل است.


مسعود
آذر ١٣٩١

امید





امید 


اگر چه در هراس شب 

خروس نغمه کم نخواند،

چراغ را نفس نماند.



تحملی، 

            - خدای را،

نسیم می رود که از فراز کوه،

به بانگ  آشنای خود 

سپیده را صدا کند.



مسعود

آذر  ١٣٩١