۱۳۹۷ شهریور ۱۳, سه‌شنبه

رقص موج




رقص موج


ای آشنای دیده دیر آشنای ما
باران که از طراوت آوای مهر تو
رنگین کمان خاطره را
در گام های آخر خورشید بی نفس
شاداب می کند
گو خود ببار.


در این غروب غم
تفتیده خاک فاصله را
سیراب کن
از آبدانه ها
جان مایه های رویش لبخند.


حرفی بزن
در ساحل سکوت غم آلود
در محضر سپید صنوبر
زان سوی خاطره
وان آتش نگاه که از آب دیده تر
چیزی بگو.


باشد که زنده رود
بر تاب پر زبانه آتش
آغوش موج خویش گشاید
در چشم هر کرانه هم امشب
رقصی چنان کناد که شاید.


 مسعود
مرداد ۱۳۹۷


۱۳۹۶ بهمن ۲۸, شنبه

جام خاطره

جام خاطره


آنسوتر از امید

در تنگنای این سر بی باک

در کنج قصر پیر

دهلیز تنگ و تار 

دیوار بس بلند

اصطبل اسبهای فروخفته زیر خاک

جامیم داد دوست

تا

با مستی اش به قاف رهایی سفر کنم.

رندانه بگذرم

از مرز پوچ

آنسوی نا کجا تر بیمرز بوم

با رمز آشنا

با میگسار و ساقی و میخانه سر کنم.



مسعود
آذر ۱۳۹۶