۱۳۹۳ آذر ۹, یکشنبه

خاطرات طرشت - استاد سلمانی




خاطرات طرشت - استاد سلمانی


همانگونه که از صفحهء فیس بوک دوست عزیزم جواد نقل شد, در دوران دانشجویی مدتی در جوار رفیقان شفیق در دو آپارتمان دو قلو که درب مشترکی به کوچه داشت زندگی می کردیم. محفلی داشتیم از رفقای بی غش و کم و بیش سر کش.

 مدتی نگذشت که آوازهء طرشت خانه همهء دانشگاه را فرا گرفت. از اینرو کسانی که دنبال دردسر نمی گشتند از طرشت خانه فاصله گرفتند. ولی کسانی که از درد سر چندان بدشان نمی آمد گاه و بیگاه به آنجا سر میزدند برخی مدتی هم میهمان جمع  بودند.

در طرشت خانه همه چیز عمومی بود و از مالکیت خصوصی تقریبا" اثری یافت نمی شد. بودجهء طرشت خانه از صندوقی تامین می شد که در دسترس همه بود و هر کس هر چه نیاز داشت از آن برداشت می کرد.

 از آن طرف وام و حقوق ماهانهء کسانی که کار دانشجویی داشتند یا مبلغی که از خانواده ها می رسید به آن واریز می شد. صندوق پر برکتی بود و هیچگاه کسری بودجه جدی پیدا نکرد.

شاید تعجب آور باشد ولی واقعیت  این است که در این جمع  دانشجویی حتی لباس ها هم عمومی بود و هر کس هر لباسی اندازه اش بود می پوشید و پس از استفاده آنرا در محل لباس های استفاده شده می گذاشت تا در روز مقرر یکجا شسته شوند.

از آن دوستان یکدل تعدادی جان شیفته در طبق اخلاص نهادند و این نقد را به بهای آزادی دادند. آنان که آن مقام نیافتند, اکثرا" اسیر ناملایمات فراز و نشیب راه شدند, سالها بعد نیز, یک نفر مبارزه را به بیماری صعب العلاج باخت .

 از آن گروه نسبتا" خشن هفت نفر جان سخت بیش نمانده است که در حال حاضر سه نفراز آنان در داخل حیرانند, سه نفر در خارج ویلان و یک نفر بین خارج و داخل  در نوسان.

چندی پیش یکی از دوستان خاطرهء اولین ورودش به طرشت خانه را برایم از راه دور نوشت که از یادم رفته بود و خاطرهء آنرا دوباره زنده کرد.

مقدمتا" عرض کنم که در طرشت خانه تخصص ها نیز بطور دوستانه به همه ارائه  می شد و هر کس هر هنری داشت  در اختیار جمع  می گذاشت. من هم که با تمرین روی سر دوستان سلمانی یاد گرفته بودم شدم استاد سلمانی. نه تنها سر اهالی طرشت خانه را می زدم, بلکه دوستان دور و نزدیک هم به این منظور به طرشت خانه می آمدند.

تفاوت سلمانی طرشت خانه با سایر سلمانی ها فقط در مجانی بودن آن نبود. تفاوت اساسی در این بود که برای جلوگیری از پخش شدن مو ها در خانه, مشتری باید روی زمین می نشست و استاد سلمانی روی صندلی. مشتری می بایست  به فرمان استاد به چپ یا به راست می چرخید تا سرش اصلاح شود.

دوست مزبور که در آن هنگام نه او مرا نمی شناخت و نه من او را  ولی بعد ها دست تقدیر صورتمان را به یکسان سرخ کرد و فراز و نشیب هایی از زندگی را با هم گذراندیم خاطرهء اولین دیدار را اینطور نقل می کند:

" از طریق دوستان اتاق کوه دانشگاه شنیدم که می توانم برای اصلاح به طرشت خانه بروم. به آنجا آمدم و به دوستی که در را باز کرد منظور از آمدنم را گفتم. او هم به یک صندلی که در هال  آپارتمان بود اشاره کرد و گفت همینجا منتظر باش تا استاد سلمانی بیاید.
من هم که اولین بار  بود به طرشت خانه می آمدم نمی دانستم چه باید بکنم. رفتم روی صندلی نشستم. مدتی گذشت تا اینکه تو از در درآمدی و وقتی دیدی من روی صندلی نشسته ام به زمین اشاره کردی وبا تحکم گفتی: آنجا نه, اینجا (اشاه به زمین). آنجا (اشاره به صندلی) جای استاد سلمانی است."

البته گفتهء بالا نقل به مضمون بود. شاید خود این مشتری بتواند با یادداشتی آنرا تایید یا تکمیل کند.


مسعود
آذر ١٣٩٣



۱۳۹۳ آبان ۲۴, شنبه

مرگ برگ




















مرگ برگ



مکن انکار مرگ برگ 
را ،

                                 -  گل را

که اینجا برگریزان است.
  
میِ خشم  است سر ریز از سبوی صبر،

به مرگ زندگی سوگند 

که مرگ و زندگی اینجا هماوردند.

گهی این , گاه آن پیروز میدان است 

و برگ خون به داس باد پاییزی 

                                    - نفیر مرگ , افشانده 

به خاک آشنا اینک 


فراوان است.




مسعود

آبان ١٣٩٣

۱۳۹۳ آبان ۱۷, شنبه

زنده رود ابدی

















زنده رود ابدی


رود زایندهء دلسوخته جان می گیرد 

از چم اندر چم چمگردان تا 

نا  شکیبایی شهر 

باز در بستر خود می پیچد 

گرد سرپیچی کوهستان را 

به سراپای رواداری دشت 

ارمغان می آرد 

بوی مرطوب غروب 

در پس خاطرهء رودکنار 

در سراپای تنم می پیچد 

گوییا جاذبهء جاری رود 

طفل بیتاب 

            - مرا 

سوی خود می خواند 







چون گریزی ز هم آغوشی با نیستیم نیست یقین 

از شما می خواهم 

در پی این شب پر بیم و امید 

چون سحربا فلق سرخ دمید 

شعلهء سرکش ققنوس مرا 

بر لب  آب روان 

زنده رود ابدی 

در پس حادثه تیمار کنید 

دور آتشگه من جمع شوید 

مانده خاکستر گرمالودم 

پخش بر رود کف آلود روادار کنید 

تا دگر دیسی زایندهء آب 

یاد اندوه مرا 

در فراوانی سبزینهء دشت 

آشنا تر ز سر انگشت نسیم 

روی گیسوی غم آلودهء بید 

جاودان گرداند.




مسعود

آبان ١٣٩٣

عکس بالا هدیهء دوست عزیزم مهرداد است که همین چند روز پیش از زایش دوبارهء زاینده رود گرفته است.

همچنین عکس پایین در ١٩ آبان ١٣٩٣







۱۳۹۳ آبان ۱۱, یکشنبه

پاییز است




پاییز است 



حیاط  پشت جولانگاه پاییز است 

هزاران برگ گلگون است روز و شب اسیر باد 

هزاران برگ بر شاخ درخت و دار 

سماع زندگی در مرگ را مردانه می رقصند.

ز باد زندگی سوز خزان 

                          - داروغهء بیداد 

                                         - این همداستان مرگ 

هزاران برگ 

هزاران سر به دار 

                  - آویخته بر شاخ دار سبز 

به ریش زوزهء بیداد 

به خشم و عر و تیز باد 

                          - می خندند 

سرود زندگی در مرگ می خوانند 

ز دامان بلند مهر مام دار 

                          - دست می شویند 

به روی باد 

            - این ویرانگر , این بیداد 

                                           - می لغزند 

به گرد خویش می چرخند 

به مرگ خویش می خندند 

هزاران برگ 

تن گلگون به روی خاک می سایند 

                                   - میدانی غم انگیز است 

حیاط آشنا زاندوه لبریز است 

                                   - پاییز است.



مسعود

آبان  ١٣٩٣











۱۳۹۳ مهر ۲۶, شنبه

نقاب






نقاب 



بر رخ خویش نقابی دارم 

تا که نشناسد تصویر مرا 

حیرت آینهء چشمانم.

می کشم هموطن خویش به جنگ 

کینه ورزی خونسرد 

روی برده است دل از پارهء سنگ 




چونکه از صورت بی عاطفه لغزید نقاب 

می کشم بر سر و روی و زبر و زیر اطو 

می دهم نظم  به بی نظمی ریش 

می زنم عطر  گرانقیمت کمیاب به خویش 




تا که بیشینهء ابناء بشر 

تن به آغوش فراموشی دوران دارند  

جهل خود می پیچم 

در نقابی زربفت 

که سیاست خوانند 

 چه غم  ار قصهء تزویر و ریا 

محفل اندک بیداردلان می دانند 




گر چه از هرزگیم 

در پس پردهء حجب 

اندکی بر خود می آشوبم 

هرزگی را خونسرد 

می گذارم اغلب در جیبم 

می کنم صاف گلو 

تا سخنرانی مبسوطی نشخوار کنم 

و بگویم که چقدر

به حقوق مردم پابندم 

در دلم می گویم 

کین دروغ است و من وما و خودم می داند




میکرفون های رنگارنگم 

تا حدودی همه دست آموزند 

مرز خود می دانند

خط قرمز را نیز 

در پس مغلطه ام می خوانند 




من در این وادی نامردمی نا میمون 

هر دو روی خشن سکهء دیوانگیم 

من به من می گوید

آشنا با صفت بوقلمون  

آیت از خود بیگانگیم.






مسعود

مهر ماه ١٣٩٣




۱۳۹۳ مهر ۱۰, پنجشنبه

خاطرات طرشت



تصویری از محله طرشت



خاطرات طرشت

(به نقل از صفحهء فیس بوک جواد- توضیحات داخل { } از من است)


 ياد بعضي نفرات ،روشنم مي‌دارد… !
 نام بعضي نفرات،رِزق رُوحم شده است !
وقت هر دلتنگي ،سُویشان دارم دست !
جرأتم مي‌بخـشد ،روشنم مي‌دارد… !

 "نیما یوشیج "




خاطراتی از دوران دانشجویی من :

سال ١٣٥٠ در دانشگاه صنعتی آریامهر (تهران) قبول شدم سال اول و دوم در خوابگاه دانشجویی بودم سال سوم  دیگر خوابگاه برای قبولی های ١٣٥٠ به قبل ظرفیت نداشت به همین دلیل من و تعدادی از دوستان به دنبال خانه رفتیم. خانه ای نوساز در نزدیکی دانشگاه در محله طرشت که بافتی قدیمی داشت پیدا کردیم. دوتا آپارتمان روبروی هم بالای طبقه همکف که مغازه بود ولی نیمه تمام بود. هر دو آپارتمان را کرایه کردیم. یک آپارتمان را ٦ نفر که به دلایل مختلف از جمله هم اطاق بودن در خوابگاه وهمشهری بودن. آپارتمان دیگر راهم ٦ نفر دیگر.

مدت محدودی زندگی دو آپارتمان جدا از هم مدیریت میشد بعد از مدت محدودی هر دو آپارتمان به عنوان یک واحد مدیریت شد یک سالی که برای من تجارب خیلی مفیدی داشت. زمینه شکل گیری خانه طرشت اطاق کوه دانشگاه بود چون تقریبا" همه نفرات این خانه از بچه های اطاق کوه بودند.



مختصر آشنائی با جمع خانه طرشت(تو دانشگاه مانند یک خوابگاه معروف شد،خانه طرشت)

آپارتمان اول :

قدیمیترین ما اصغر بود همشهری دانشجوی رشته برق، حسینقلی همشهری فارغ التحصیل رشته مهندسی شیمی به عنوان سپاه دانش در نظرآباد تدریس میکرد، مصطفی دانشجوی رشته برق اصفهانی، جواد {بزرگه} دانشجوی رشته صنایع  مشهدی، شبان دانشجوی رشته ریاضی(احتمالا")اهل درگز، مسعود {منظور مسعود کوچیکه است نه من} دانشجوی رشته برق همشهری، ایرج دانشجوی رشته شیمی همشهری، و من{جواد} دانشجوی رشته مهندسی شیمی.

آپارتمان دوم: 

جمشید رشته صنایع {سازه} اصفهانی، مسعود رشته برق اهل اصفهان، رجبعلی(محمدی) رشته برق اصفهانی، علی حسینی رشته زیاضی وکامپیوتر خوزستانی، رجبعلی رشته شیمی دزفولی، فضل الله رشته صنایع اصفهانی، ومظاهر  رشته ریاضی و کامپیوتر،اصفهانی.

چگونگی انجام امور زندگی در خانه طرشت

ابتدا دو واحد از نظر انجام کارها ومخارج از هم جدا بودند. برا ی انجام کارهای روزانه هفتگی برنامه ریزی میشد. برای هر روز یک نفر مشخص میشد که کارهای عمومی را انجام میداد. از آماده کردن صبحانه، و اعلام به بقیه. در ساعت معین صبحانه صرف میشد و همان نفر بقیه کارها را ادامه میداد وهمه به دانشگاه میرفتیم. نهار در سلف سرویس دانشگاه صرف میشد. شام هم طبق برنامه نوشته شده بوسیله همان نفری که مسئولیت آن روز بعهده اش بود تهیه و آماده میشد.

بعد از مدت کوتاهی که دو آپارتمان باهم یکی شدند برنامه به همان شکل ادامه پیدا کرد ولی هر روز با دو نفر، یک نفر از هر واحد. صبحانه و شام در ساعتی معین آماده و صرف میشد. نظافت خانه روزانه بعهده همان دو نفر بود.

از نظر مالی ماهانه هر کس به هر اندازه که برایش میسر پود پول در صندوق میگذاشت، کمک هزینه تحصیلی که ماهانه دریافت میکردیم، پولی که بابت تدریس درمدارس دریافت میشد ویا کمک خانواده ها. حسینقلی هم که فارغ التحصیل شده بود و در آمدی داشت کمک خوبی بود برای خانه طرشت. این پول روزانه در صندوق قرار میگرفت که در دسترس همه بود ولی همه میدانستند که بجز خرجهای عمومی که بوسیله همان دو نفر مسئول روز هزینه میشد، بقیه برای خرجهای ضروری خود میتوانستند از آن استفاده کنند.

در کنار دو نفر مسئول روز اگر کس دیگری درس نداشت و بیکار بود به آنها کمک میکرد از جمله در خرید یا پخت و پز  و.......آخر هفته بعد شام و صرف میوه اگر کسی به کارهای انجام شده در طول هفته انتقادی داشت بیان میکرد تا برای هفته بعد از آن استفاده شود.

نزدیک یک سال ما بیش از ١٦ نفر با هم به همین روال زندگی کردیم و کوچکترین مشکلی برایمان پیش نیامد. در انجام کارها نوبت هرکس که میشد سعی میکرد به بهترین وجه کارها انجام شود هیچ تفاوتی هم بین افراد نبود .


واما خاطرات 

 ١-یک روز که دانشگاه اعتصاب بود و بگیر و ببند وتعقیب و گریز ،بعد از ظهر من خانه تنها بودم نمیدانم چرا ولی هیچکس خانه نبود. هوا دیگه تاریک شده بود صداهای مشکوکی میشنیدم درب ها تکان میخوردند. شلوغی دانشگاه و رفت آمدهای صبح تا عصر و حضور یک لبو فروش جلوی درِ خانه باضافه تنهایی مرا دچار خیالات کرده بود چندبار رفتم بالای پشت بام، درِ پشت بام را محکم کردم از پنجره نگاه میکردم که مبادا کسی وارد خانه بشود چند ساعتی با همین توهمات گذراندم تا کم کم بچه ها یکی یکی آمدند و آن سکوت که به کمک باد برای من موجب اضطراب شده بود از بین رفت.

٢-یک روز یک بسته سیگار خارجی که یادم نیست کی ولی از خارج  برای سیگاریهای خانه سوغاتی آورده بود. مسعود {منظور مسعود کوچیکه است نه من} که از سیگار خوشش نمیامد و نمیخواست سیگار را بیرون بیندازد ودر ضمن به سیگاریها هم نمیخواست بدهد بمن گفت بیا تا سیگاریها بیایند این سیگارها را یک کاری بکنیم. نه مسعود سیگاری بود نه من. گفتم چه کار کنیم؟ گفت همشو بکشیم. خلاصه دو نفری نشستیم کنار بخاری تا آمدن بقیه یک بسته سیگار را دود کردیم. آخرش هردو سرگیجه داشتیم. وقتی بچه ها آمدند و سیگاری ها از جمله اصغر سراغ سیگار سوغاتی را گرفت گفتیم کشیدند تمام شد آنها هم چیزی نگفتند کسی نپرسید این یک بسته سیگار را کی کشید، ما هم دروغ نگفته بودیم.

٣-  شبهای امتحان آخر ترم هم از شبهای خاطره انگیزی بود مخصوصا" آخر ترم دوم یعنی خرداد ماه که هوا گرم شده بود بعضی شبها تعدادمان بیش از ٣٠ نفر هم میشد .هر گوشه ای از هر اطاق  ویا پشت بام ٢ نفر ٣ نفر باهم مشغول آماده شدن برای امتحان بودیم. وسائل چای تاصبح روبراه بود هرکس چای میخواست خودش برای خودش میریخت وشاید از بقیه هم میپرسید اگر کسی میخواست برای او هم میریخت این دیگر جزو وظیفه روزانه مسئول آن روز نبود. ولی آماده کردن صبحانه برای هر چند نفر که در خانه بودند به عهده نفرات مسئول روز بود.


٤- مسعود به موضوع جالبی اشاره کرد(در یاد داشت زیر صفحه یا کامنتی که گذاشته). بقول امروزی ها که سریال جنگجویان کوهستان را دیده اند خانه طرشت لیانشانپو شده بود، پاتوق بچه های اطاق کوه وبچه های عاصی. مثلا" هر کی از زندان که آزاد میشد تا برای خودش خانه ای پیدا کند میامد طرشت ساکن میشد از جمله آن موارد حسین  از بچه های جنوب بود فکر میکنم بازهم بودند ولی بقول مسعود پیری است و فراموشکاری.

٥- مورد دیگه ای که همراه با نام طرشت به خاطرم میاید، در مسیر ما از خانه طرشت به خیابان آیزنهاور (آزادی!) خانه هایی از حلبی ساخته شده بود در یک فضای بیابانی کمی با فاصله از مسیر که با سختی زندگی میکردند. در نمای پشت آلونکهای آنها برج شهیاد خود نمایی میکرد واین تناقض چیزی بود که برای ما قابل حضم نبود ومارا به سوی گرایشی عصیانگرِ موجود در جامعه سوق میداد(بقول مسعود خلاف) امروزه هر وقت که از جلوی تابلوی ایستگاه طرشت عبور میکنم آنروزها برایم تداعی میشود.

٦- خانه طرشت تبدیل به اطاق کوه دوم شد
سال تحصیلی٥٢-٥٣به دنبال اختلاف نظر بر سر چگونگی اجرای برنامه های اطاق کوه دانشگاه، پس از مدتها تبادل نظر و چالش، یک جریان از اطاق کوه خارج شدو جریان دوم باقی ماند. عده ای که از اطاق کوه خارج شدند و عمدتا" بچه های خانه طرشت بودند، خانه طرشت را به اطاق کوه دوم تبدیل کردند و برنامه ریزی ها و تدارک برنامه ها در آنجا انجام میشد. یادم هست که در همین سال فریبرز رفته بود خارج احتمالا" ایتالیا که مقداری وسائل کوهنوردی با خودش آورده بود از جمله یک جفت کفش کوه سنگین(زمستانی)که به پای هیچکس نشد جز من که هنوز هم دارمَش. 


  کفش کوهی که بالا نوشتم،فریبرز از خارج آورده بود ونصیب من شد هنوزهم دارمَش که یاد آور ان روزهاست























این عکس مربوط به برنامه نوروزی کوهنوردی است در خوزستان رامهرمز، نهبندان کوه قارون جزو منطقه بویراحمد تعدادی از بچه های طرشت هم تو این عکس هستند



-----------------

اظهار نظر های زیر صفحه:


{من نوشتم:}

جواد جان 

ممنون از اینکه با نوشتن این خاطرات یاد برخی رفقای قدیم را زنده کردی.
البته بدلیل کهولت سن ممکن است برخی خاطرات را با هم قاطی کرده باشی که آنهم مهم نیست. ما جوانتر ها می توانیم آن را اصلاح کنیم.
اگر یادت باشد آپارتمانها سه خوابه بودند. اینطور که تو نوشته ای در آپارتمان شمالی هشت نفر زندگی میکردند. که این صحت ندارد. تا آنجا که من بخاطر دارم, تعداد کل ساکنین دو آپارتمان یازده نفر بود. ولی از آنجا که اکثرا" از بچه های "خلاف" بودند, سایر بچه های "خلاف" هم به عنوان پاتوق به آنجا سر میزدند.
حسین, شبان و هوشنگ با ما زندگی نمی کردند بلکه به آنجا رفت و آمد داشتند. رجبعلی (دزفولی) را هم مطمئن نیستم.
در مقابل دو نفر از قلم افتاده اند: علی (خوزستانی) و مظاهر(اصفهانی) هر دو رشهء ریاضی و کامپیوتر.
جمشید هم رشتهء سازه بود نه صنایع .
از سایر جوان ها هم درخواست می کنم اگر در نوشته من هم اشتباهی می بینند تذکر دهند.
--------------

{جواد نوشت:}


مسعود
 
من که اصرار دارم بر اینکه تو چل چل جوانیته. در این شکی نیست. واما در مورد نفرات حق باتو است. چهل سال از داستان گذشته و من هم نوشتم که بیش از این فراموش نشود.
اما در مورد خلاف: آنچه که در خانه طرشت بر خلاف بسیاری از خانه های دانشجویی وجود نداشت خودتم میدانی خلاف بود. بله بچه هایی که در خانه طرشت جمع شده بودند عموما" عاصی بودند نه خلاف،چون خلاف در نزد عامه مفهوم خاص خودش را دارد که در طرشت اصلا" وجود نداشت.
بله حسینقلی با ما زندگی نمیکرد چون فارغ التحصیل شده بود ولی تهران که میامد جایی بجز طرشت نمیرفت از نظر مالی هم کمک خوبی بود.
در مورد علی که روحش شاد حق داری با آن چهره همیشه خندانش.
حالا که به اینجا رسید در یک مهمانی بعد از سالها از جمشید خبر درگذشت علی را شنیدم. آنجا هر چه فکر کردم قیافه اش را بخاطر نیاوردم. تا دو روز من مدام به او فکر میکردم تا اینکه بعد از دو روز شب یک مرتبه چهره اش در خاطرم نقش بست با آن اندام ریز نقشش. تاصبح و تا چند روز مدام چهره اش در حال خنده در ذهنم جاری بود و .... 
---------------

{میرکاظم نوشت:}

تا آنجا که من خاطرم هست لقب پلنگ خونه از طرف مهدی بهاریان داده شده بود
مهدی بهاریان هر وقت صحبت خانه طرشت میشد پلنگ خونه میگفت اصغر هم با خنده تائید میکرد


۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

شوخی با هلیفاکس






شوخی با هلیفاکس 


شدم به دامن گوگل به جستجوی هلی  فاکس 

                  شبی که می زده خفتم در آرزوی هلی  فاکس 


دعای  جمعی  ده تن   نتیجه  داد  چو  آخر 

              به صف شدند سپس بیست دیده سوی هلی فاکس 


از آن زمان که خبر در رسید یکسره آمد 

                   ز "تپهء غنی آباد" رنگ و بوی هلی  فاکس 


ز یار ماه شنو مرغ آن دیار چو غاز است 

                    ز غاز ناز  فراتر  بگو که قوی هلی  فاکس 


از آسمان کرم   فرض  بود   مائده   بارد 

                   که "خار تپه" کند پر ز گفتگوی هلی  فاکس 


نبود  هیچ  فراز  و فرود چرخ  فلک  را 

              به افت و خیز چنان چون که هایهوی هلی  فاکس 


هزار وعدهء ایمیل  منتفی  شد  و  گویی 

                  که گم شده است پیامک به بلبشوی هلی فاکس 


شدم به جشن شن و ماسه بازی لب دریا 

                 مگر ادامه  دهیم ازکوبورگ سوی هلی فاکس  


چو در مقابل  اصرار  ما  نبوده  جز انکار 

              دگر بس است ازاین پس می ازسبوی هلی فاکس 


چو در رثای حیاتش چنین چکامه سرودم 

                       بزن نشانهء باطل  به آبروی  هلی  فاکس 


کجاست لولی نوشیده تا به خرخره امشب 

                   که گل به زلف شما قی کند بموی هلی فاکس 


به رم نگر که چه سان میگشایدت دل و آغوش 

                  که پاک گشته فراموش خلق وخوی هلی فاکس 


چنان  ربوده  رم  از دست  اکثریت  ما   دل 

                  که زرد گشته فلانجا و سرخ روی هلی فاکس 








مسعود

شهریور ١٣٩٣


۱۳۹۳ تیر ۲, دوشنبه

شوخی برقی با دکتر مایا آنجلو



















شوخی برقی با دکتر مایا آنجلو



مایا آنجلو: 
"استعداد مانند برق است. ما برق را درک نمی کنیم. آن را به کار می گیریم."


مهندس برق:
"استعداد مانند برق است. 
مهندس برق  برق را درک می کند.
بنابراین: مهندس برق درک می کند چه با استعداد است!


مسعود

تیرماه ١٣٩٣


































۱۳۹۳ خرداد ۲۲, پنجشنبه

چه می شد؟





چه می شد 


اگر فریب  نبود  و  ریا  نبود  چه  می شد 

                          اگر که منفعت اولی نبود و سود چه می شد 


رفیق راه  جفا کرد و  زخم کینه  به دل زد 

                      وفای زخمه چومیزد به چنگ وعود چه می شد 


به آب  دیده  چو شستند  لولیان   ره  ساقی  

                             دریغ پای از این ره نمی نمود چه می شد 


چو نیست سنگ صبوری به رازداری چشمه 

                         به خاک سفرهء دل را نمی گشود چه می شد 


گر آسمان دل از دست رفته تیره و تار  است 

                  چومی گریست از این غم به زنده رود چه می شد 


همای بخت   کز آفاق  دور دیده   نهان شد 

                       به بام سوته دلان پر چو می گشود چه می شد 


خدنگ سرکش مژگان به دور ترکش دیده 

                           کمان ابروی  جانان نمی فزود چه می شد 


به آن کمان و به آن بی حساب غمزهء چشمش  

                         چو آشنا  غزلی  نغز می سرود چه می شد 




مسعود

خرداد ١٣٩٣


۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۳, سه‌شنبه

شوخی با همکاران انتقال و توزیع برق






شوخی با همکاران انتقال و توزیع برق 




عطری  زدیم بر تن و بر موی  شانه ای 

                               راهی شدیم شنبه سوی  قهوه خانه ای 


جمعند   دوستان  قدیم   و  جدید  نیز 

                             شمعند و هر کدام  بسوزد  به خانه ای 


فرداست روزمادر و جیم فنگ مشکلست 

                                 جستند  و  یافتند   خلایق  بهانه  ای 


آنان که نا مدند ، چو غایب ز محفلند  

                               موضوع غیبت اند و غر دوستانه ای 


آن  یار  یک کلام  که  گفتا  "موافقم"

                             چون نا مد از قضا  بزدیمش گمانه ای 


گفتیم: چون نگفت که با چی"موافق" است 

                                 استاده  شد  موافق  یار  روانه  ای 


شغل است نقل مجلس ونقل است زین و آن 

                         این یک  به دفتری رود  آن  کارخانه ای 


آه  از  نهاد  هر چه  "مشاور"  بلند  شد 

                               از سیم  خاردار  چو آمد  نشانه ای 








مسعود

اردیبهشت ١٣٩٣


۱۳۹۳ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

راه نا کجا







راه نا کجا





در ازدحام گم مشو 

که راه این قبیله 

                    - ره به انتها نمی برد. 



مزن به هرج روزمره مرج 

که راه این شتاب

اگر چه آشناست  

                     - راه نا کجاست. 



مسعود
فروردین  ١٣٩٣





۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه

سالی دگر گذشت






سالی دگر گذشت 

چنگی به دل نزد 

دل بر روال سابق در دسترس نبود.



دست نیاز خاطر محزون 

کوتاه بود 

از آستین حوصله بیرون نزد 


از باغ رنگ رنگ حیات 

شب بوی دلفریب دل آسودگی نچید 

چشمان آرزو 

در عمق آینه 

گلخنده ای به چهر غم آلودگی ندید

بر آن نخیل 

تنها

گاهی ز آشنا  

آهی ز ژرفنای دل افسردگی رسید. 


مسعود
فروردین ١٣٩٣

۱۳۹۲ اسفند ۱۶, جمعه

آن حیاط








آن حیاط 



آن عطر یاس 

هرگز

راه رواق خاطره را 

                          - گم نمی کند .


موسیقی سکوت 

آهنگ راه رفتن گربه 

بر خشت بام  نیز.




دیشب شبی که ماه 

پاشید  گرد نقره بر اندام یاس پیر 

یک لحظه خیره ماند 

بر آب حوض و ماهی 

ناگاه 

پرتاب کرد سایهء تاریک گربه را 

بر روی آب.

ماهی ز جا پرید 

حوض از هراس واقعه لرزید 

ماه 

بر موج آب 

از شیطنت به قهقهه خندید.

گلهای یاس پیر 

در بازتاب موج 

با خنده آشنا شد و رقصید.




مسعود

اسفند ١٣٩٢



۱۳۹۲ اسفند ۱۰, شنبه

سایه





سایه 



تو  سایهء   وطن  و  آفتاب  گیلانی 

                              غزال  ملک غزل خیز شهریارانی 


به عمق جنگل گیلان خزید کوچک خان 

                           به سایه  سار  تو جنگل خزید پنهانی 


به روشنایی  مهتاب  و آفتاب  فزود 

                            ترا  چو  آینه  در آینه است  نورانی 


به چار سوی تو دیوار بس بلند شکست 

                           طنین شعر تو آن واژه های طوفانی 


که داد این لقبت  پیر پرنیان اندیش؟

                          که   ماه  گنبد  اندیشه ای  و   تابانی 


تو آشنای  مه و مهر و آسمان امید  

                         که  سایه  بر  سر  انبوه   سربدارانی 


مسعود
اسفند ١٣٩٢
به مناسبت سالروز تولد هوشنگ ابتهاج (سایه)