۱۳۹۹ آذر ۵, چهارشنبه

آذر





آذر



از کوهپایه های شمالی

در سردسیر

بادی وزید

سرخی ز روی چهرهٔ پاییز بر گرفت

آذر رسید.


از ابر های تیره و سنگین

بوران تکید. 

در لابلای باد

تکدانه های برف

رقصید آنقدر

تا خسته بر زمین  

آرام آرمید.


آذر رسید باز 

با کج کلاه و شال سپیدش

دستی بروی پرچین، دستی به طارمی

زل زد به پنجره

با چهره ای و پیرهن و دامنی سپید.


آذر رسید باز

برگی ز عمر رفته ورق خورد

از ژرفنای سینه کسی

آهی کشید.

بر برف

از گام آشنا اثر زندگی رسید.


م. آشنا
آذر ۱۳۹۹

۱۳۹۹ آبان ۲۴, شنبه

همپیالهٔ امید


همپیالهٔ امید

به پیر میکده می گویم
قدم  گذار  به چشمانم
که  مدتی شده  دلتنگم
به میگساری  مهمانم

به یار خویش اگر گویی
دمی  به  خانه   بیاساید
برای نوش تو هم جامی
از  آستین  قضا   آید

بیا که فرصت ما تنگ است
زمانه را که  درنگی نیست
بگیر جام  و به  جامم  زن
که تا ز عمر دمی  باقیست

زخوان دوست شرابی گیر
به  مزه  لقمه  کبابی  هم
شنو   نوای  ربابی   را
که زخمه می زندت برغم

به چشم آینه رویاییست
که  همپیالهٔ  امید  است
شراب و آینه می گیرم
امید  تا نرود  از دست

چودوست سوی تو می آید
سرود  همسفران  بر لب
بیار می که نوید است این
بر آشنا  گذرد  این  شب

م. آشنا
آبان ۱۳۹۹