۱۳۹۵ دی ۵, یکشنبه

شوخی

شوخی


من آنم که  صد دوست  خندانده ام
             به شوخی و هم خنده شان خوانده ام

ولی  از  بد  بخت  ناسازگار
                      ز خنداندن خویش وامانده ام

چو شوخی گرفتم بسی زندگی 
                       ز خود زندگانیم رنجانده ام

ز بس شوخ و شنگم به دید عیال
                      ورا ضد شوخیم شورانده ام

مرا زندگانی چو بازیچه بود 
                خود و "منزل" خویش  بازانده ام

تو گویی که در شوخ و شنگی سرم
                   به خیل مشنگان چو فرمانده ام

به شوخی چنان دوختم ذهن را
                    که عقل نگون بخت پیچانده ام

بسی ناشنا راضی از کار و لیک
                   بسی  آشنا را  ز خود  رانده ام



مسعود
آذر ماه ۱۳۹۵

۱۳۹۵ آبان ۱۳, پنجشنبه

اولین شعر





جمعه ای دلگیر است
آسمان از سر صبح
یک نفس می بارد
دستهای پدرم 
گرمی دست مرا می بوید 


به پدر می گویم
ابر ها می گریند


دستهای پدرم
که به آغوش من آموخته است
می زداید اشک از گونهٔ شوق
تا در این مویهٔ ابر
زایش شعرم را
با نگاهی که از آنسوی افق دور تر است
به فراسوی مکان
آشنایان جهان مژده دهد


(برای سوفی)
آبان ۱۳۹۵

۱۳۹۵ آبان ۲, یکشنبه

فرهاد



فرهاد



تیشهٔ فرهاد
می نوازد دنگ دنگ
راز پنهانیش ، پیوسته  به سنگ




تا که شیرین
راز دل در شرم رقص تیشهٔ فرهاد دید 
با نگاهش 
دستهای روشنای مهر
غنچهٔ لبخند را 
از دهانش شاد چید




با نسیمی از حضور  
در مه ناباور بود و نبود
پردهٔ تنهایی فرهاد را
از غبار غم زدود



تا نسیم امشب
بوی گیسویش بروی بستر افشاند
شهسوار عشق
مرکب سرکش
تا فراز کوه های شوق
یک نفس ، چالاک می راند



تیشهٔ فرهاد
میزند فریاد در آنسوی باور
اینهمه خواب است و رویا؟
یا که بیداری است این؟
سنگ بی آهنگ را 
با زبان تیشه میگوید: دهان بگشا
از بنار هستیم می پرس.
از امیدم ، آرزویم
از خروشم ، 
نعره های مستیم می پرس
گر نسیمم یاوه می گوید
شاهد طوفان شورم باش
جار زن بر آسمان از آنچه بر من رفت 
گر نمی آری به لب حرفی
جاودانا، مهربان سنگ صبورم باش




در دراز عمر طولانیش سنگ
باز بشنیده است بس فریادها
از غم  دیرین نومیدی
وز امید لحظه های شاد هم
از زبان بی زبان تیشهٔ  فرهاد ها



با نگاهش سرد
پاسخش این است سنگ
با صدایی آشنا لیکن دهانی بسته ، خسته:
 دنگ دنگ


مسعود 
۱۳۹۵



۱۳۹۵ مهر ۱۱, یکشنبه

یاد داشت های سفر کوبا - قسمت دوم


یاد داشت های سفر کوبا - قسمت دوم


پس از پیاده شدن از اتوبوس به لابی هتل وارد می شویم و به طرف پیشخوان پذیرش می رویم تا تکلیف اتاق خود را مشخص کنیم. لابی بسیار زیبا و تمیزی است.

می گویند کیفیت هتل های کوبا یک ستاره کمتر از رقم اعلام شده است.   مثلا هتل چهار ستاره را باید سه ستاره به حساب آورد. این هتل هم چهار و نیم ستاره اعلام شده و باید چیزی در حد سه و نیم ستاره باشد. ولی تا اینجا که لابی چیزی از چهار و نیم ستاره کم ندارد. بسیار زیبا ، مرتب و تمیز.



در جلوی پیشخوان به صف می شویم تا کار های نامنویسی انجام و تکلیف اتاقمان روشن شود. کارها با سرعت خوبی پیش میرود و چندی نمی گذرد که به جلوی صف میرسیم. مرد جوانی که پشت پیشخوان به کارمان رسیدگی می کند خوش برخورد است و انگلیسی را با لهجه اسپانیایی ولی روان صحبت می کند. پس از امضای فرم ورود ، کارت مغناطیسی اتاقمان را بدستمان میدهد و با اشاره به مردی با نیمتنهٔ سفید  می گوید که راننده ما را به اتاقمان می رساند.

همراه با سه مسافر دیگر سوار اتوموبیل برقی رو باز او می شویم و به راه می افتیم. راننده خوش مشرب است و همینطور که اتومبیل را در خیابان های هتل پیش میبرد زمان در دسترس بودن رستوران ها را توضیح می دهد و سر شوخی و خنده را هم باز می کند.

محوطهٔ هتل زیبا و بسیار تمیز است. چند کارگر اینجا و آنجا مشغول رسیدگی به چمن ها و گلهای محوطه هستند. این هتل از چندین ساختمان سه طبقه تشکیل شده که از کنار حادهٔ اصلی شبه جزیره تا نزدیک ساحل پراکنده اند.



در حین عبور به دو سه عابر پیاده می رسیم و راننده با دست روی داشبورد میزند تا طرف را متوجه کند. بعد بر می گردد و به ما می گوید که بوقش خراب است. ساخت چین است دیگر.

از کنار استخر بزرگ فضای باز رد می شویم که عده ای در آن در حال بزن و بکوب و عیش و نوشند. موسیقی کوبایی از بلند گو ها نواخته میشود و مرد جوانی میکروفن بدست با لباس ورزشی مربی رقص آنهاست و از بالای استخر  به میدان داری مشغول است.






بار بزرگی در داخل استخر ساخته شده که دور تا دور آن پیشخوان است و مهمانان میتوانند در داخل آب کنار پیشخوان ایستاده و نوشیدنی های خود را سفارش دهند.

راننده جلوی ساختمان شمارهٔ ۲۰ در کنار استخر می ایستد و خطاب به ما می گوید که رسیدیم. کمک میکند که چمدان ها را به اتاق ببریم. خوشبختانه اتاق ما در طرف مقابل است و از سر و صدای استخر بدور است. شاید هم آگاهانه و با توجه به سن و سال اتاق ها را اختصاص داده باشند.

پنجرهٔ تمام قد اتاق را از محوطهٔ شمالی جدا می کند. چشم اندازی زیبا از چمن سبز ، گلهای قرمز و آلاچیقی در وسط.

اتاق با سلیقه منظم شده و روتختی به شکل ماهرانه ای به شکل دل در آمده است. دستشویی و حمام تمیز است وای چندان تعریفی ندارد. بویژه وان آن که از سطح زمین ارتفاع دارد. ظاهرا" برای بسکتبالیست ها ساخته شده است. باید چارپایه ای پیدا کنیم و کنار وان بگذاریم تا رفت و آمد به وان را ساده تر کند!

چمدان ها را باز میکنیم و لباس ها را به کمد منتقل می کنیم. میروم مطمئن شوم هر دو کارت در باز کن که به ما داده اند کار می کند. یکی از آنها کار نمی کند. پس از مرتب کردن وسایل اتاق  میروم به لابی کارت را عوض کنم.

متصدی مربوطه عذر خواهی می کند و کارت مرا دوباره فعال می کند. به اتاق برمی گردم و کارت را آزمایش می کنم. باز هم کار نمی کند. کارت دوم را آزمایش میکنم ولی آنهم دیگر کار نمی کند. ساعت سه و نیم بعد از ظهر است و هنوز ناهار نخورده ایم. با اعصاب خرد تصمیم می گیریم برویم برای ناهار تا بعد مشکل کارت را حل کنیم.



مسعود 

۱۳۹۵


۱۳۹۵ مهر ۱۰, شنبه

کاسب از دشمن هم پول در می آورد



شنیده ام که پیکره ای از لنین در نقطه ای از شهر سیاتل آمریکا برپاست. کنجکاو میشوم ببینم این دشمن شمارهٔ یک بازار آزاد چگونه سر از کشوری در آورده که پرچمدار بازار آزاد در جهان است.

با جستاری در گوگل در می یابم که این پیکره در سر گذری در محلهٔ فرمونت سیاتل بر پا شده است. به دیدارش می روم. پیکره ایست به ارتفاع پنج متر که از برنز ساخته شده است.

داستان ازاین قرار است که یک آمریکایی بنام لویس کارپنتر که پس از فرو پاشی بلوک شرق در لهستان به تدریس مشغول بوده روزی این پیکره را در اسلواکی رها شده در گل و لای می یابد. او تصمیم می گیرد تا آنرا به شهر خود ایساکوا در ایالت واشنگتن منتقل کند. 

او که قصد دارد رستورانی با غذاهای اسلواکی در شهر خود راه اندازی کند می خواهد از این پیکره برای جلب توجه مردم به رستوران استفاده کند. هزینهٔ تهیه و حمل پیکره را با وامی که بر روی خانهٔ خود میگیرد تامین میکند.

دیری نمی گذرد که لویس جان خود را در یک تصادف رانندگی از دست می دهد و خانواده را با وامی بر روی خانه و پیکره ای روی‌ دست تنها می گذارد.

خانوادهٔ کارپنتر پیکره را درپارکینگ بازار دست فروشان (یکشنبه بازار) به بهای  ۱۵۰,۰۰۰ دلار به فروش می گذارد. خریداری پیدا نمی شود. بدلیل سنگینی هفت هشت تنی پیکره، و احتمال رانش زمین پس از زمستان پرباران سال ۱۹۹۶,۹۷ تصمیم می گیرند آنرا به محل کنونی منتقل کنند و بروی پایه ای بتنی قرار دهند. آخرین قیمتی که برای آن در نظر گرفته شده ۳۰۰٬۰۰۰ دلار است.

این اثر هنری را پیکر تراشی اسلواک بنام امیل ونکو خلق کرد. ساخت آن ده سال به درازا کشید. امیل نمی توانست تصور کند که تنها یکسال پس از نصب ، حاصل تلاش دهسالهٔ او در سال ۱۹۸۹ توسط مردم بزیر کشیده شده درگل و لای رها شود.

اگر چه ممکن است هنر دوستی لویس کارپنتر در نجات این پیکره هم نقش داشته باشد، ولی نمی توان فکر استفاده از آن برای جلب مشتری و رونق کسب و کار رستوران را نادیده گرفت. هر چند این پیکره در ایسکوا به راه اندازی رستوران لویس کمکی نکرد ولی در محل کنونی در رونق مغازه های این گذر نقش داشته است.

در هر حال همت کارپنتر و حمایت هنر دوستان محلی باعث نجات این پیکره شده است. در غیر اینصورت می توانست  سالها پیش برای ذوب و استفاده از برنز آن راهی کارگاه ذوب و ریخته گری شده باشد.

چنانچه روح لنین بر اینجا بگذرد با مولوی همصدا می شود که " هر کسی از ظن خود شد یار من". چرا که برخی گردشگران در وی رویای "کارگران جهان متحد شوید" را می بینند. اهل هنر "هنر دوستان متحد شوید" را می بینند تا از نابودی دسترنج هنرمندان جلو گیرند. و مغازه داران "کاسبان محل برای رونق کسب و کار متحد شوید" را. و بسیاری هم چون نگارنده "برگی از تاریخ را".






مسعود 

مهر ماه ۱۳۹۵

۱۳۹۵ شهریور ۲۶, جمعه

فراپویی



فراپویی


وه چه زیباست فراپویی کرم

در سراپردهٔ ابریشم نرم پیله

در سکوت سبک خوابی خوش

انتظار بالی رنگارنگ

و حضور رویایی شیرین

از پریدن زین گل تا آن گل

از لمیدن به تن شاخ گلی رنگینتر

بال بگشودن بر لطف نسیم

تن سپردن به فراوانی مهر خورشید.

در شکوهی ابدی

آشنا با غم پیشینهٔ کرمینهٔ خویش



مسعود 

کلونا - بریتیش کلمبیا - ۱۳۹۵

۱۳۹۵ شهریور ۲۵, پنجشنبه

شوخی با پای مجروح




شوخی با پای مجروح 



هر چند   که   بر  لبانمان   لبخند  است
آن خنده  که  بر چهرهٔ  ما  زیبنده است
چون قوزک راست تاب تن ناورده است
یک رشته چو ازرباط آن پنبه شده است
چندی است که دستمان بپامان بند است

چون  پای  بروی  قلوه  سنگی لغزید
ایکاش که  چشمتان  چنین روز  ندید
افتاده  و  رهگذر  به   حالم     گریید
پرسید که حال بنده  چون و چند است
گفتیم  که دستمان  به  پامان  بند است

چندی  به زمین  فتاده  با  ناله ز درد
نه  مالش  و  نه  فشار  تاثیر   نکرد
بر این  ره  سنگفرش  ماییم  نه مرد
این پای ز سنگفرش نا خرسند است
شرمنده  که دستمان به پامان بنداست

بعد  از  کم‌  و بیش  ساعتی خاسته ایم
گام  خود  را   به  لنگ   آراسته   ایم
از  سرعت  گام  هم  بسی  کاسته  ایم
گر چارهٔ  این  نقیصه  قوزک بند است
شک نیست که دستمان بپامان بند است

گر  مرد  رهیم   پس  چرا  لغزیدیم
از  درد  چرا  بخود  چنین  پیچیدیم
شاید که جوان  نییم و خود  پیریدیم
زین واقعه زرتمان چوغمسورشدست
نا خواسته  دستمان  به پامان بند است

یاد  پسر  کوه  و در و دشت  به  خیر
یاد زدن  به کوه  و  گلگشت  به  خیر
از درفک هفت رنگ تا رشت به خیر
این پای  به کوه آشنا سست شده است
زاینروست که دستمان بپامان بنداست


مسعود
خرداد ۱۳۹۵

۱۳۹۵ شهریور ۱۵, دوشنبه

شوخی با مولانا




شوخی با مولانا


چندی پیش مولانا  پس از مدت ها بی توجهی به ما، یکی از رباعیات خود را برایمان فرستاد و بی مقدمه فرمود که:


جز من اگرت عاشق و شیداست  بگو
ور میل  دلت  به جانب  ماست ، بگو
ور هیج  مرا  در دل تو جاست ، بگو
گرهست بگو، نیست بگو، راست بگو



ما هم که عمریست سوای رابطهٔ شاگرد و استادی حساب شوخی هم با مولانا داریم دیدیم صلاح نیست استاد بیش از این بلاتکلیف بماند و علیرغم میل باطنی حقیقت را با ایشان اینچنین در میان گذاشتیم:


داریم  بسی  عاشق  و شیدا  جانا
میل  دلشان  به  جانب  ما   جانا
ما را چو به دل نمانده جایی دیگر
حالی  برخیز و  بگذر از ما جانا 





۱۳۹۵ مرداد ۳۱, یکشنبه

اندوه و عشق





اندوه و عشق 


اندوه و عشق در دل عشاق همدمند 
            مرغان خسته جان نه به شادی که درغمند 

از آشیانه  رانده  و  دربند  آشیان 
                         لبخند ها  لباس مبدل  به ماتمند 

در رهگذار  باد بلا دل منه که خلق 
                 در شادیت کرور کرور و به غم کمند 

هستند مردمان همه در شکل مردمان 
                      گر آدم اند  و  دیو  به اندام  آدمند 

آن رهروان که ره به نگاهی نمی برند 
               واین رهزنان که شهرهء شهرند وعالمند 

اینان که صبح تا شب از پشت خنجرند
                و آنان که خنده بر لب بر زخم مرهمند  

کی مشک دل به باد وفا نافه می دری؟
                کاین ابروان ز جور جفای تو در همند

ای آشنا مکن دل آدم به جور خون 
                     ز آنان بگیر پند که در مهر حاتمند


مسعود ۱۳۹۵




۱۳۹۵ تیر ۸, سه‌شنبه

یاد داشت های سفرکوبا

یاد داشت های سفرکوبا

تقریبا" نه سالی است که هاوانا را ندیده ام و علاقه مندم بدانم در این سالها چقدر تغییر کرده است. مرخصی امسال را به کوبا اختصاص میدهیم و همراه با علیا حضرت بانو راهی آنجا می شویم.

قرار است به هتلی ساحلی برویم در ۱۲۰ کیلومتری هاوانا و بدور از دغدغه های کاری مرخصی را طی کنیم. در عین حال دغدغهء بچه ها (بچه که چه عرض کنم!) سبب می شود که قبل از سفر با شرکت مخابراتیمان صحبت کنیم و با روزی ۱۰ دلار ارتباط تلفنی و اینترنتی را با دنیای خارج حفظ کنیم.

این اولین تغییری  است که مشاهده می کنیم. اگر چه مردم هنوز در  منازل ارتباط اینترنت ندارند ولی شبکهء موبایل فراگیر شده و موبایل در دست مردم فراوان یافت می شود. جهانگردان هم می توانند با استفاده از شبکه موبایل کوبا ارتباط خود را با خارج حفظ کنند. با این حال ارتباط اینترنت از طریق WiFi در مناطق محدودی از شهر ها امکان پذیر است. ارتباط اینترنتی کوبا و جهان خارج علاوه بر آنتن های ماهواره ای از طریق یک کابل فیبر نوری زیردریایی بر قرار می شود که کوبا را به ونزوئلا وصل می کند. لیکن پس از عادی سازی روابط با آمریکا و  بر اساس خبر های منتشر شده قرار است کابل زیر دریایی دیگری این کشور را به فلوریدا پیوند دهد.

اتوبوسی که قرار است ما را از فرودگاه به هتل برساند تاخیر دارد و ما بیست دقیقه ای منتظر می مانیم. خانم جوانی که راهنمایی ما را تا  هتل به عهده دارد اسامی را با لیست خود مطابقت می دهد و با پیدا شدن سر و کلهء اتوبوس ما را بسوی آن هدایت می کند. اوتوبوس ما از نوع یوتونگ ساخت چین است که دراین سفر در خیابان های کوبا زیاد به چشم می خورد. تعداد آنهاظاهرا" از اتوبوس های آمریکایی زمان باتیستا بیشتر شده است.



در سفر قبلی بجز تعدادی کامیون و اتومبیل روسی و همچنین معدودی اتومبیل نسل نوی چینی و کره ای ، اکثریت قریب به اتفاق اتوموبیل ها باز مانده های زمان باتیستا (قبل از انقلاب) و ساخت آمریکا بودند. اما هم اکنون اگر چه هنوز اتومبیل های آمریکایی دههء پنجاه قرن گذشته فراوانند ولی تعداد اتومبیل های نسل جدید بیشتر شده است. اتومبیل های جدید بیشتر چینی ، کره ای و فرانسوی هستند. از آنجا که تاریخ ساخت اکثریت قریب به اتفاق آنها به قبل از سال ۲۰۰۰ مربوط می شود ، باید بخش عمدهء آنها (اگر نه همه ) به صورت دست دوم وارد شده باشند.

از فرودگاه وارادرو تا هتل همه جا سبز است و نشان از باران کافی است. خانم راهنما در ابتدای راه بر می خیزد و از اینکه اتوبوس تاخیر داشته عذر می خواهد. این عذر خواهی نشان از این دارد که استاندارد ارائه خدمات گردشگری بهبود یافته است. سپس توضیحاتی از امکانات هتل و گشت های یکروزه  قابل توجه در اختیار می گذارد. می گوید که اتوبوس های شبه جزیره هر بیست دقیقه یکبار به ایستگاه می رسند و با یک بلیط ۵ کوکی (واحد پول قابل تبدیل کوبا)  می توان از آن استفاده کرد. ولی تعجب نکنید اگر سی دقیقه یا بیشتر طول بکشد. می خندد و اضافه می کند چون اینجا کوبا ست دیگر. این اصطلاح اینجا کوبا ست دیگر را بار ها در این سفر می شنویم.

خانم راهنما انگلیسی را تقریبا" روان صحبت می کند. می گوید که دانشجوی زبان انگلیسی است و زبان آلمانی را هم می داند. از زحمات راننده تشکر می کند و  پس از تعریف از تسلط او به رانندگی می گوید که هر کس مایل است می تواند انعام راننده رادر ظرفی که روی داشبورد گذاشته شده بیاندازد. بطور غیر مستقیم به مسافران می فهماند که هر دو در آن شریک اند.

دلم می خواهد از راننده بپرسم انگشت اشاره و شست دست راست را کجا از دست داده است. این را هنگام سوار شدن وقتی که چمدان ها را جابجا می کرد و در صندوق بار  می گذاشت فهمیدم. جلوی کنجکاوی را می گیرم و می گذرم.

استراحتگاه ما تقریبا در انتهای شبه جزیره قرار دارد و در مسیر خود هتل ها و استراحتگاه هایی را می بینیم که در کنار هم قد علم کرده اند. ساختمان های بلند مرتبه جدید و در حال ساخت هم کم نیستند. بنظر می رسد دولت کوبا تنها راه برون رفت از بن بست تحریم های آمریکا را گسترش گردشگری دیده است. و ظاهرا" موفق هم بوده. هتلی که ما راهی آن هستیم ۱۱۵۰ اتاق دارد و این تنها یکی از هتل ها و استراحتگاه های بیشمار این شبه جزیره است.

شبه جزیره وارادرو تنها محل گردشگری ساحلی کوبا نیست. تقریبا در تمام مناطق ساحلی کوبا هتل های گردشگری ساخته شده است.جزایر و شبه جزایری هستند که بطور کامل به تسهیلات گردشگری اختصاص یافته اند و مردم بومی بجز کارکنان هتل ها امکان ورود به آن را ندارند.

اتوبوس یکی دو بار می ایستد و تعدادی از مسافران را پیاده می کند تا اینکه به هتل ما می رسد. هنگام پیاده شدن انعام را آماده می کنیم و در ظرف مربوطه می اندازیم. می بینیم راننده هنوز سر راهمان ایستاده است. با اسکناس کوک در دست به زبان اسپانیایی می پرسد که می خواهیم دلار را به کوک تبدیل کنیم یا نه. یاد دلار فروش ها خیابان فردوسی می افتیم. این هم از آن کسب و کارهایی است که قبلا" در کوبا ندیده بودم. گسترش گردشگری کوبایی ها را هم کاسب کرده است. تشکر می کنیم و پیاده می شویم.


ادامه دارد...

خرداد ۱۳۹۵

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۴, جمعه

آن سرخ


آن سرخ



باران استوایی

گر خون ارغوان را

از برگ برگ جنگل

آنسان نشسته بود

شاید

دیری ز بعد حادثه

                          - اینک

آن سرخ آتشین

در چشم آسمان

این ذهن بردبار زمان

هم در خیال آدم

چون آشنای سوته دلان 

سبز مینمود.



مسعود
اردیبهشت ۱۳۹۵

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۸, شنبه

چه




چه



گفتم: "چه"

             - گفت: باز چه گفتی؟

گفتم: چه؟ هیچ، هیچ.





بیناب  ذهن

خاکستری ز هیچ به تن کرد

در هایهوی واقعه گم شد.





تا کی

رنگین کمان خواهش جان را

خاکستر زمانه بشویم

آن سوی عافیت

در گوش هوش آدم 

با بانگ آشنا 

چه بگویم.




مسعود
اردیبهشت ۱۳۹۵




۱۳۹۵ فروردین ۵, پنجشنبه

دستم بگیر


دستم بگیر 


زانسوی برج و باروی ممنوع

زانسوی مه

               - غلیظ

چون چهره واگشودی

وا مانده را 

زنگار دل به مهر زدودی 

 آرام کاشتی

در مزرع نگاه دماوند 

با دست دل هزار

صد ها هزار بوتهء لبخند.




گفتی ز ارغوان

از رمز شب

وز راز سر به مهر بلندای آسمان.




گفتم

دستم بگیر

با خود ببر مرا 

این زانوان

             - نزار اگر

پا ، خسته ، ناتوان

این سینه گر چه مخزن اندوه

این دل

        - چو خنده های تو نستوه 

این آشنای شهر 

با تو ، هوای کوه 

با تو ، هوای جنگل انبوه می کند.


مسعود
فروردین ۱۳۹۵

۱۳۹۴ دی ۱۲, شنبه

شوخی شوخی جدی شد






یکماه پیش حسن از بنیان گزاران اتاق کوه دانشگاه صنعتی که  بهمراه دو نفر از جوانان قدیم کوهنورد در کشور شیلی مشغول کوهنوردی بود عکس خود گرفت (سلفی) بالا را در صفحهء فیس بوکش گذاشت. پشت سر وی بهروز در کنار آب دیده میشود که در حال آب ریختن بر سر و گردن خود است. 

این عکس سبب شد که ما محض  شوخی چند بیتی زیر آن بنویسیم از این قرار:   

این جوانک کیست مو ها ریخته
موی سر  کنده  به پشت آویخته

هست  گویا  از  جوانان  قدیم
کاوحسن را گشت در شیلی ندیم

گرحسن را خود سبیلی برلبست
این سبیلش آمده تا  غبغب است

تا که شوید گرد راه ازروی وتن
آب صاف  چشمه ریزد  بر بدن

چونکه خواهی نام این مرد جوان
نیم  قرن پیش  بد  بهروز  جان




کورس برادر بهروز ایضا" از جوانان قدیم پاسخی در زیر آن افزود به شرح زیر:



بود رمز نغزی در این خود گرفت(۱)
که آرد  ترا  بی گمان  در شگفت

ز حکمت چو خالی شود سر زمو
ز رحمت بروید به پشت ای عمو

چو  انبوه  باشد  ترا موی سر
بود  مشکلت  لاجرم  بیش  تر

که موی سرت هر چه  انبوه تر
تو در شستنش هر چه بستوه تر

چو خواهی کنی شانه اش بعد ازآن
ز انبوهیش  می شوی  خسته جان

ولی چون سرت کرد مو را جواب
بشوییش در دم  به یک مشت  آب

بود این چنین سر ز شانه معاف
که شانه بود قهر با سطح صاف

ولی زحمتی نیست در موی پشت
غم شستنش  هیچ کس را  نکشت

نه هرگز  زند شانه بر آن کسی
که باشد  به دور از تماشا  بسی

(۱) خود گرفت، معادل عکس سلفی طبق پیشنهاد فرهنگستان


از آنجا که برادر به پشتیبانی برادر بپا خواسته بود خواستیم با وی نیز شوخی کرده باشیم و یاد مشاعره های خود را هنگام کوهنوردی های جوانی زنده کنیم. پس نوشتیم:

 کس مبین خوشبخت تر ازاین جوان
چون برادر هست  او را  پشت بان

گر  برادر  پشت تو  خالی  کند
خلق  حملش  بر  بد اقبالی  کند

لیک اینجا بحث ، بحث دیگری است
بحث غیرت بر سر بی مو سری است

آنکه  با  بهروز  همدردی  کند
با خود  خویشش جوانمردی کند

میزند سوگند را بر طبل و کوس
لیک پیدا از پی اش دمب خروس

ای عمو کوروس ، برادر را بهل
زاین حمایت کرده ای او را خجل

خود کچل باشی و همدردی  ورا
هم  نیازت نیست  دیگر شانه را

چون  به موی پشت  وی دلواپسی
فاش شد موی است بر پشتت بسی

غم مخور من نیز اخمم در هم است
سر تنک گردیده  مو هایم  کم است

چون که چل پنجاه را رد کرده ای
فاش گردد هر چه با خود کرده ای

موی ریزد از هر آنجا خواستیش
روید آنجایی که خود نا خواستیش

بحث شد طولانی و پر پیچ و تاب
گویدم  خمیازه  دیگر  رو بخواب




حسن نوشت: بحث مو هاى پشت بهروز بدرازا كشيده است، مسعود پرچم و كورس ضيائى از شعراى بنام گروه كوه دانشگاه حاضر نيستند در اين بحث مهم مطلبى را ناگفته بگذارند و من مسئولم اين شعر هاى نغر را مخصوصا به دوستان جوانى كه در گروه كوه فعلى دانشگاه فعالنند انعكاس بدهم( طنز و شوخى)

کورس شعر زیر را برای حسن فرستادو نوشت: حسن جان دیدم مسعود عزیز شعر جدیدی سروده بود که نمی شد بی پاسخ گذاشت. چون برایم مدام رفتن به فیس بوک سخت است جوابیه را برای تو می فرستم که هر طور صلاح می دانی به مسعود برسانی:

بود حرف مسعود یک یک درست 
ندیدم در آن گفته یک حرف سست 

دفاعم  ز  بهروز  رندانه  بود 
حدیث خودی بود آن هرچه بود 

ولی ناگزیرم  از این اعتراف
مرا آرزو کله ای بود صاف 

به وقت جوانی گه شست و شو 
مرا جان به لب می رسانید مو 

چو می خواستم شانه بر آن زنم 
ز انبوهیش  خسته  می شد  تنم 

ولی  در عمل  بی اثر  هم نبود 
از آن برده ام بنده یک بار سود 

یکی کورسی چرخ بودم به کار 
به  گاه  تفرج  مرا  بود  یار 

چو یک بار زنجیر آن شد کثیف 
گرفتم کمی  نفت از توی  قیف 

که گیرم کمک از قلم موی زبر 
بپالایم آن چرخ از چرک و حبر(۲)

قلم مو چو در خانه پیدا نشد 
یکی ساختم بنده با موی خود 

به یاری من آمد آن بار موی 
دگر می نیابم به هر جستجوی 

(۲) حبر به معنی  دوده و سیاهی است 

امیدوارم سفر به همگی شما همچنان خوش بگذرد.



ما که وارد حال و هوای  سالهای دانشجویی شدیم گفتیم بهتر است همین جا یادی بکنیم از دوستانی که در آن سالها با ما بودند و دیگر در بین ما نیستند. یادشان همیشه با ماست.

از این رو نوشتیم کورس جان شوخی شوخی جدی شد:



کاش می دیدم  ترا  ای  کهنورد 
بعد ازین چل سال با هجران نبرد

هم  ترا هم  ممد  آداب  دان 
توبه کوهستان گل وبلبل همان 

چون ببینی  دوستان  شاد  شاد 
این جواد و آن جواد و آن جواد 

خود بگوشان یاد مسعودان کنند 
یاد این  مسعود و  یاد  آن کنند 

آن که  تا  بیند  رفیق  راه  پاک 
بادوچرخه رفت خود سوی ساواک 

یاد  باد  از  مصطفای  نازنین 
کزصدایش هست درگوشم طنین 

تا  بر آری  یاد او  در کوهسار 
روز رو بر ناز و شبها بر کهار 

چون به توچال است راه آرام ران 
چونکه هوشنگ است خوابیده درآن 

مانده  از هوشنگ  دوم  درد پا 
در خیال  کوه  و جنگل تا  نکا 

مجتبی  را بین  که  تا یاد آیدت 
پای  آتش  نازلی   می خواندت 

یاد  آر از آن  حسینان  جسور 
این یک ازدزفول وآن قزوین پور 

یاد  فرزاد  و فریبرز استوار 
همچو آرش  در دل  امیدوار 

یاد جعفر  گوشهء  ذهنم  نشست 
خنده هایش شیشهء اشکم شکست 

با محمد  ، پور دینان  "خوش گذشت" 
بس که "وحشتناک" بد در کوه و دشت 

طاهره  در یاد ما  معصوم  ماند 
غنچه ای کز شاخ گل زود اوفتاد 

یاد ادنا  ماند  ثابت  پیش  ما
تا تلاویورفت وبرگشت ازقضا 

آمد  ایران  نوی  را  پی  کند 
راه "فردوس" برین را طی کند 

بین  علی اکبر  چه  بر لب  آورد 
چون ز اسفرجان به کوهستان رسد 

کوله را  برگیر و سوی کوه  رو 
جان و تن می پال هردم نو به نو 

یاد آن  گلها  که  با  باد خزان 
گشت  پر از باختر  تا خاوران 

چرخ دوران گر چه با ما چپ فتاد 
گر چه داغ  دوستان  بر دل نهاد 

بچهء کوهیم  و زین رو  استوار 
آشنا  با  جور  چرخ    کجمدار 



مسعود ۱۳۹۴