دستم بگیر
زانسوی مه
- غلیظ
چون چهره واگشودی
وا مانده را
زنگار دل به مهر زدودی
آرام کاشتی
در مزرع نگاه دماوند
با دست دل هزار
صد ها هزار بوتهء لبخند.
گفتی ز ارغوان
از رمز شب
وز راز سر به مهر بلندای آسمان.
گفتم
دستم بگیر
با خود ببر مرا
این زانوان
- نزار اگر
پا ، خسته ، ناتوان
این سینه گر چه مخزن اندوه
این دل
- چو خنده های تو نستوه
این آشنای شهر
با تو ، هوای کوه
با تو ، هوای جنگل انبوه می کند.
مسعود
فروردین ۱۳۹۵
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر