۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

خاطرات دانشجویی (۲) - سیب های شهرستانک.



سیب های شهرستانک 




بسیاری از خاطرات دانشجویی ما به برنامه های کوهنوردی یکی دو روزه در آخر هفته ها و برنامه های چند روز در تعطیلات نوروزی یا تابستان ها مربوط می شود.در برنامه های اتاق کوه تعداد شرکت کننده زیاد بود و معمولا امکان کوهنوردی سریع وجود نداشت. به همین دلیل گاهی بچه ها در گروه های دو سه نفره به اجرای برنامه های ضربتی می پرداختند. 

اواخر تابستان یا اوایل پاییز ۱۳۵۰ بود که با مرتضی مقدم - یکی از همدوره ای های دانشگاهی- قرار گذاشتیم یک برنامهء دو نفرهء سریع اجرا کنیم که شامل صعود به توچال و بازگشت از درهء شهرستانک و جاده چالوس بود. 



البته آن مو قع از تله کابین خبری نبود و نمیشد تا زیر توچال را سواره رفت و گفت به توچال صعود کردم!! تله سی یژ هم که ملت را از سربند تا نزدیکی پس قلعه می برد، مورد استفادهء کوه نوردان نبود.

سرتان را درد نمی آورم. از بالا رفتن  نمیگویم چون که شیرینی قصه مربوط به سیب های شهرستانک است. برنامهء موفقیت آمیزی بود. باهم صحبت می کردیم و خستگی را نمی فهمیدیم.بالای قله کمی خستگی در کردیم ولی قرار گذاشتیم از ناهار خوردن صرف نظر کنیم و هر چه زود تر به سمت شهرستانک سرازیر شویم تا قبل از تاریکی شب به جادهء چالوس برسیم.

به سرعت راهی شدیم و نفهمیدیم چگونه به نزدیکی های شهرستانک رسیدیم. باغهای سیب شهرستانک در دو طرف جاده شکم گرسنه را وسوسه می کردند. تا چشم کار میکرد درخت سیب بود با سیب های درشت و قرمز پاییزی. حدود نیم ساعتی در جادهء باریک مالرو می رفتیم و سیب ها بد جوری چشمک می زدند. شاید هم یک ربعی بیشتر نبود ولی بر اساس تئوری خودمان که انیشتین از آن ناشیانه اقتباس کرده ، زمان بر آدم گرسنه تند تر میگذرد.

از تئوری گذشته،  باغ های سمت چپ همسطح جاده بودند، ولی باغهای سمت راست حدود دو متر از جاده پایین تر، به طوری که شاخه های درختانش سیب های قرمز را  درست در مقابل صورت ما به نمایش گذاشته بودند. در نظر  بیاورید: توچال را صعود کرده باشید، کلی راه هم در آن طرف توچال رفته باشید، ناهار نخورده، شکم خالی، سیب ها هم به شما چشمک بزنند. توافق ناگفته ای بین من و مرتضی بود که این سیب ها مال مردم است و نباید از آن ها خورد. جالب اینکه هیچکس آن اطراف دیده نمی شد.



سر آخر من طاقت نیاوردم و گفتم: این سیب ها بد جوری چشمک می زنند. نظرت چیست؟ ظاهرا، او هم منتظر همین بود و چیزی در تایید حرف من گفت. ایستادیم و دست بسوی شاخه دراز کردیم تا دلی از عزا در آوریم که صدایی از ته باغ بلند شد.از لابلای شاخه ها به داخل باغ نگاه کردیم و دیدیم مردی با چوبی در دست از آن سوی باغ به سوی ما میدود و فحش می دهد.



به مرتضی گفتم ظاهرا ناهار (به عبارت دیگر عصرانه ) را باید اینجا بخوریم. پریدیم پایین داخل باغ و شروع کردیم چاق سلامتی کردن با مرد روستایی از راه دور . او می دوید و فحش میداد و چوبش را در هوا تکان میداد. ما هم دست تکان می دادیم و می گفتیم: سلااااام! چطوووررری ی ی؟ و این قضیه آن قدر تکرار شد که مرد روستایی از رو رفت. دویدنش تبدیل به راه رفتن شد و در نهایت هم ایستاد. ما به او نزدیک شدیم و گفتیم دنبال جایی می گشتیم کمی استراحت کنیم. ولی هیچکس این طرف ها نیست. گفت همه جا هستند. شما آن ها را نمی بینید.اگر سیب میخواستید چرا به خودم نگفتید؟ 

بالاخره یک جوری سرو ته قضیه را هم آوردیم و همان طور که با او صحبت می کردیم، رفتیم تا رسیدیم به محلی که مرد روستایی آتشی برای خود روشن کرده بود. نشستیم کنار آتش و کنسرو لوبیا و خرما و نان را از کوله بیرون آوردیم و به او هم تعارف کردیم.


میزبان ما با چوبش آتش را به هم زد و از میان خاکستر، چند سیب زمینی "لای خل" (به قول آن روزی ها) در آورد و به ما تعارف کرد. با خوردن سیب زمینی ها تئوری دوم ما که انیشتین نتوانست از آن سر در بیاورد هم اثبات شد: نسبت سیب زمینی لای خل به بیابان مثل کباب سلطانی است به رستوران.

جای همهء دوستان خالی، ناهار بسیار خاطره انگیزی بود.آدم در رستوران "میان باغ"  بجای کتک ، کباب سلطانی بخورد باید هم خاطره انگیز باشد. القصه ، ناهار که تمام شد نوبت چایی شد و از میزبان اصرار که چای راهم باید میهمان من باشید. آخ که چای در کتری و قوری دود زده کنار آتش چه لذتی دارد!

چای هم تمام شد و ما نگران تاریک شدن هوا بودیم. به میزبانمان گفتیم که باید برویم. همین طور که وسایل را در کوله میگذاشتیم، میزبان ما هم از آن اطراف دامن دامن سیب میاورد و در کوله های ما می ریخت. هر چه گفتیم ما سیب نمی خواهیم، می گفت نه حتما باید ببرید. ما که از خستگی توان زیادی برای راه رفتن نداشتیم حالا باید کولهء پر از سیب را هم حمل می کردیم. بهر حال از ادب به دور بود که تعارفش را قبول نکنیم. به راستی که هر که نا دار تر سخاوتمند تر. 

خداحافظی کردیم و راه افتادیم. با کولهء پر از سیب مجبور شدیم از آنجا تا جادهء چالوس پیاده برویم.


فکر میکنم حدود ساعت یازده ، یازده و نیم بود که به جادهء چالوس رسیدیم. نیم ساعتی هم طول کشید تا اتوبوسی ما را سوار کند. نمیدانم اول خوابمان برد بعدا روی صندلی اتوبوس نشستیم، یا اول روی صندلی نشستیم و بعدا خوابمان برد....   


 

 
 مسعود 


بیستم مهر ماه ١٣٨٩