۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

مقدمه ای بر داستان قیف و قیر

 هنگام پست کردن غزل قبلی، ظاهرا لینک مربوطه کار نمیکرد. پس از اطلاع دوستان، به یاد داستان قیر و قیف افتادم. لینک را مجددا ارسال کردم و قول دادم که این داستان را برای شما هم تعریف کنم.

سال ها پیش لطیفه ای بر سر زبان ها بود از این قرار که تعدادی ایرانی پس از مرگ متوجه میشوند که جهنمی هستند. لیکن جهنم هم مثل همین جهان به کشور های مختلف تقسیم شده است. ایشان متوجه میشوند که برنامه از این قرار است که هر صبح با استفاده از قیف مقداری قیر مذاب در دهان هر کس می ریزند و تا صبح بعد کاری با آنها ندارند. در ابتدا هم از هرکس می پرسند که میخواهد در چه کشوری ساکن شوند. خلاصه یکی میگوید حالا که جهنمی هستم میروم فرانسه که حد اقل از مزایای جهنم استفاده کنم. دیگری میخواهد به هلند برود و الی آخر. این وسط یک نفر میگوید من به ایران میروم. همه بر او می شورند که در آن دنیا محرومیت در این دنیا هم محرومیت؟ مگر مغز در کله تو نیست؟ طرف جواب میدهد که واقعا که متوجه نیستید. در بلاد فرنگ هر صبح قبل از اینکه به محل قیر خوران برسید همه چیز آماده است. یک نفر قیف را در دهان شما می گذارد و یک نفر هم سهمیهء قیرتان را نه یک قطره کم نه یک قطره زیاد در آن می ریزد. مملکت خودمان را عشق است که یک روز قیف نیست یک روز قیر نیست، یک روز مامور قیر ریز در ترافیک گیر کردهء یک روز بچه دار شده، یابرای جلسه تعاونی مسکن به سالن اجتماعات رفته و از این قبیل. خلاصه اگر سالی یک بار قیر نصیبمان شود از بد شانسیمان بوده است.

در سال ۱۳۷۴ که سر و کارمان به شرکت آب و فاضلاب بوشهر افتاد، به عمق این داستان پی بردم. پروژهء سه ساله ای از طرف طرح ملی کاهش آب به حساب نیامده در وزارت نیرو به ما ابلاغ شده بود و قرار بود برای اولین بار در ایران، در شبکهء آب بوشهر به عنوان پایلوت اجرا شود. علیرغم بر خورد بسیار خوبی که مدیریت آن شرکت با ما و پروژهء ما داشت ولی در بسیاری موارد یک چیزی لنگ بود. از همه اسفناک تر چک های ماهانه ای بود که باید درمقابل فعالیتهای ما پرداخت میشد وبه روش  های مختلف با تاخیر مواجه  میشد.

از هنگامی که گزارش پیشرفت کار ماهانه و صورت حساب مربوطه را ارسال میکردیم تا وقتی که چک آن وارد حسابمان شود هفت خوان که هیچ ده دوازده خوان را باید طی میکرد. هر کدام از این خوان ها هم بنا به دلایل عدیده به تاخیر می افتاد. یک روز امضای فرم بدلیل مرخصی عقب می افتاد، گاهی کاربن تمام می شد. گاه کاغذ نبود. امکان خرید ملزومات اداری از بیرون هم نبود، زیرا از ساعت ۱۲ تا چهار بعد از ظهر تمام شهر تعطیل بود. دوستان ما هم در شرکت آب و فاضلاب بوشهر ساعت دو و نیم بعد از ظهر کرکره را پایین می کشیدند و می رفتند خانه تا فردا.

یک بار که داستان این نیست آن نیست کفرم را در آورده بود به دفترمان رفتم و دق دل خود را در قالب طنز "داستان قیف و قیر" بر کاغذ آوردم.

روز بعد آن را برای معاون شرکت آب و فاضلاب بوشهر خواندم. ایشان از طبع شعر من تعریف کرد و گفت آنرا به عنوان یادگاری نزد خود نگه میدارد. در عین حال مودبانه اولتیماتوم داد که بهتر است کسی در وزارت نیرو از این شعر خبردار نشود در غیر این صورت همین مختصر قیر هم از ما دریغ خواهد شد.

قبل از اینکه داستان منظوم قیف و قیر را به استحضار برسانم، لازم میدانم یک نکته را توضیح دهم. عده ای شایع کرده اند که فلانی نه تنها گرایش ضد فمینیستی دارد بلکه آن را در طنز خود هم آورده است. بنده در اینجا شدیدا صحت و سقم این ادعا را تکذیب و تایید کرده، اعلام میدارد که این گونه شایعات از طرف برخی عناصر کم قیر در شرکت مزبور دامن زده شده تا بر کمبود قیرو نبود قیف سرپوش بگذارند.

این شما و این هم داستان قیف و قیرکه در پست بعدی خواهد آمد.


 


 

هیچ نظری موجود نیست: