۱۳۹۳ مهر ۲۶, شنبه

نقاب






نقاب 



بر رخ خویش نقابی دارم 

تا که نشناسد تصویر مرا 

حیرت آینهء چشمانم.

می کشم هموطن خویش به جنگ 

کینه ورزی خونسرد 

روی برده است دل از پارهء سنگ 




چونکه از صورت بی عاطفه لغزید نقاب 

می کشم بر سر و روی و زبر و زیر اطو 

می دهم نظم  به بی نظمی ریش 

می زنم عطر  گرانقیمت کمیاب به خویش 




تا که بیشینهء ابناء بشر 

تن به آغوش فراموشی دوران دارند  

جهل خود می پیچم 

در نقابی زربفت 

که سیاست خوانند 

 چه غم  ار قصهء تزویر و ریا 

محفل اندک بیداردلان می دانند 




گر چه از هرزگیم 

در پس پردهء حجب 

اندکی بر خود می آشوبم 

هرزگی را خونسرد 

می گذارم اغلب در جیبم 

می کنم صاف گلو 

تا سخنرانی مبسوطی نشخوار کنم 

و بگویم که چقدر

به حقوق مردم پابندم 

در دلم می گویم 

کین دروغ است و من وما و خودم می داند




میکرفون های رنگارنگم 

تا حدودی همه دست آموزند 

مرز خود می دانند

خط قرمز را نیز 

در پس مغلطه ام می خوانند 




من در این وادی نامردمی نا میمون 

هر دو روی خشن سکهء دیوانگیم 

من به من می گوید

آشنا با صفت بوقلمون  

آیت از خود بیگانگیم.






مسعود

مهر ماه ١٣٩٣




هیچ نظری موجود نیست: