۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

جنگل انبوه


جنگل انبوه و من ،
صحبت کمیاب دوست
شاخه ی افتاده بین ،
با خزه در گفتگوست .

 
نازک خود روی تاک،
چنگ به دامان کاج
دامن خود با تلاش
می کشد از روی خاک.

 
قارچ بر افراشته
             - پای درختی سترگ
پرچم تسلیم خویش
کای کهن سبز رنگ
سایه نشین تو ام
یک دو سه روزی نه بیش.

 
سنگ ز شرم درخت
خاک به سر کوفته ،
روی چو پنهان کند،
با خزه بر کالبد ،
سبز قبا دوخته.

 
نم نم باران چو بر، برگ درختان نشست،
شبنم و باران و نور
            - بر سر هر شاخ و بن
رشته ی آذینه بست.

 
آه چه رنگی است سبز،
جنگل  سبزیست این ،
سر به فلک سوده دار ،
راست قد راستین.

 
گم شدم از انبهی،
در ره کم رهرو ش،
مهر به روزم نداد،
نیم نشانی ز راه،
تا چه نماید به من،
کوره رهی  آشنا 
تیره شبم با مهش.

 
تابستان ۱۳۸۸ 

هیچ نظری موجود نیست: