چه شود که من از آن دست تو چای تازه نوشم
چه خوش آنکه در جوار تو به نیشکر بکوشم
تو نباشدت نیازی ، نه به نیشکر نه شکر
که لب شکر فشانت ، بربود عقل و هوشم
تو ز من مپرس جانا، ز چه دم نیاورم بر
که زغمزه ات درافغان بدل و به لب خموشم
به هوای دیدنت تا دل هفت تپه رفتم
بکشان که خوش کشاندی تو زاصفهان به شوشم
ز غم تو دیده تر نیمه شبی به خواب رفتم
به تنت حریر دیدم خود اگر چه خرقه پوشم
چو به خواب دیدم آن روی مه و چه زنخدان
لب چاه خواند در گوش من از لبت سروشم
بفشار نیشکر را و عصاره اش جدا کن
می آن به قرع و انبیق بگیر تا بنوشم
تابستان ۱۳۷۳
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر