۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

طنز برقی (۲)

ایضا اندر حکایت پشت کردن دکتر محمد باقری به برق و ایمیل های دوستان

 
 

خیر، یاد ممد بد جوری مارا فتیله پیچ کرده است. حتی مهدی و خسرو هم که در جوانی کشتی گیران حرفه ای به حساب می آمدند، نتوانسته بودند مارا چنین فتیله پیچ کنند. فکرمان همه اش متوجه آن زمان ها است. کار و زندگی و زن و بچه ها را کناری گذاشته ایم و خاطرات قدیم را مرور می کنیم.


البته چندان بد هم نتیجه نداده است. این فکر ها باعث شد که به کشفیات جدیدی هم برسیم. در واقع فهمیدیم چه شد که ممد اینطور شد.


یادم می آید اصغر که از کوهنوردان حرفه ای آنزمان بود، گرمای تابستان را طاقت نیاورد و تصمیم گرفت بزند به کوه های درکه بلکه کمی " آب خنک" گیر بیاورد. تصمیم گرفته و نگرفته، چهار پنج نفر دیگر هم گفتند ما هم هستیم. خسرو و مهدی هم که پس از یک کشتی جانانه عرق از چهار ستون بدنشان جاری بود، نتوانستند جلوی خودشان را بگیرند. ما هم که خود مان را عقل کل می دانستیم و می خواستیم از آب "برق" بگیریم خودمان را به قافله رساندیم و تاخیر خود را به حساب اصلاح کردن سر ایرج گذاشتیم. ابوالفضل هم عطآی نقاشی را به لقایش بخشید و گفت آب خنک را عشق است.


از آنطرف ممد که حسابی در تنگنای قافیهء آخرین شعرش گیر کرده بود، سرش را بلند کرد و دید همه رفته اند و او مانده و حوضش. دیگر نه از شاعری خبری هست (جز چند شاعر آماتور مثل شهریار و شاملو و اخوان  ثالث) ، نه کشتی گیری مانده (جز چند آماتور مثل برزگر و صنعت کاران) ، نه نقاشی (جز چند آماتور مثل هانیبال الخاص) و نه کوهنوردی (جز چند آماتور که اسامیشان محفوظ است.)


در همین اثناء عده ای ریاضی دان نمای مغوی (اینجا به معنی اغوا گر آمده) دور و بر او را گرفتند. خیام یک طرف و خوارزمی طرف دیگر و آن ریاضی دان نمای رشتی کوشیار ابن لبان از مقابل در چشم او خیره شد و گفت: آو تی قربان همشهری ، خوب شد دیدمت. دنبال یک "برقی" دبش می گردیم که آبروی ریاضی را حفظ کند. آیا وکیلم که ریاضی را به عقد تو در آورم؟ ممد هم که فشار تنهایی ارادهء نه گفتن را از وی سلب کرده بود گفت: آو، تی قربان بشم. بله که وکیل هستی. فقط برای حفظ آبروی من فعلا سر و صدایش را در نیاورید.


بله تی قربان گفتن همان و شروع فاجعه همان.


در همین فکر ها بودیم که ایمیل های دوستان سرازیر شد و هر یک به نوعی از شعر ما تمجید کردند. در این میان یک نفر پا برهنه دوید توی اعصابمان و گفت شعر کهنه گفتن که کاری ندارد اگر راست می گویی شعر نو بگو. ما هم که نمیتوانیم چنین جسارت هایی تحمل کنیم دست به قلم شدیم تا دمار از روزگار چنین متجاسری در آوریم.


 


مسعود پرچم کاشانی - تورونتو
  ایضا زمستان ۱۳۸۷  


 

به علت کمبود وقت، شعر مربوط به طنز برقی (۲) را در فرصتی دیگر، زیر عنوان تتمهء طنز برقی (۲)  پست خواهم کرد. 

هیچ نظری موجود نیست: