۱۳۹۹ بهمن ۱۲, یکشنبه
بیب... بیب
۱۳۹۹ آذر ۵, چهارشنبه
آذر
آذر
از کوهپایه های شمالی
در سردسیر
بادی وزید
سرخی ز روی چهرهٔ پاییز بر گرفت
آذر رسید.
از ابر های تیره و سنگین
بوران تکید.
در لابلای باد
تکدانه های برف
رقصید آنقدر
تا خسته بر زمین
آرام آرمید.
آذر رسید باز
با کج کلاه و شال سپیدش
دستی بروی پرچین، دستی به طارمی
زل زد به پنجره
با چهره ای و پیرهن و دامنی سپید.
آذر رسید باز
برگی ز عمر رفته ورق خورد
از ژرفنای سینه کسی
آهی کشید.
بر برف
از گام آشنا اثر زندگی رسید.
م. آشنا
آذر ۱۳۹۹
۱۳۹۹ آبان ۲۴, شنبه
همپیالهٔ امید
همپیالهٔ امید
به پیر میکده می گویم
قدم گذار به چشمانم
که مدتی شده دلتنگم
به میگساری مهمانم
به یار خویش اگر گویی
دمی به خانه بیاساید
برای نوش تو هم جامی
از آستین قضا آید
بیا که فرصت ما تنگ است
زمانه را که درنگی نیست
بگیر جام و به جامم زن
که تا ز عمر دمی باقیست
زخوان دوست شرابی گیر
به مزه لقمه کبابی هم
شنو نوای ربابی را
که زخمه می زندت برغم
به چشم آینه رویاییست
که همپیالهٔ امید است
شراب و آینه می گیرم
امید تا نرود از دست
چودوست سوی تو می آید
سرود همسفران بر لب
بیار می که نوید است این
بر آشنا گذرد این شب
م. آشنا
آبان ۱۳۹۹
۱۳۹۹ شهریور ۷, جمعه
دور کاری
چند رایانه همه چشم بما می بیند
این یکی نقشه تک خطی پست آورده است
ذهن در چینش اجزاش خطا می بیند
دومی نسخهٔ پی دی افی آورده به پیش
حک و اصلاح خطاهاش روا می بیند
اسپردشیت پس و پیش کند سومی ام
کاربر بر رقمش چون و چرا می بیند
محو در محفل رایانه شدیم ار امسال
دوربینش چه قضایا که زما می بیند
باورش نیست دل این دور ز دفتر کاری
گو که طاعون سیه در قدما میبیند
آنچه در عمر گذشت از سر ما کس نشنید
چه کس اینگونه ز تقدیر جفا می بیند
جنگ دیدیم همه عمر و غل و داغ و درفش
دل پس از اینهمه ترس از کرونا می بیند
آشنا گیج ز بسیاری رخداد به عمر
همگنانش همه را کار خدا می بیند
م. آشنا
شهریور ۱۳۹۹
۱۳۹۹ شهریور ۱, شنبه
شارهٔ آشفته
شارهٔ آشفته
رودی خروشان کز میان کوههای بسته می آمد
هردم نوید شستن گرمای تن میداد.
چون پوست را بر زمهریر آب می راندم
گهواره ام می بود
با خود مرا می برد
بر موجهای نا بهنگامش سرم می داد
قصد شنا، گاهی
گر بر خلاف شارهٔ آشفته می کردم
با مشت موجش بر سر و دست و تنم می کوفت
بلعیده در گرداب نومیدی
راه نفس می بست
بر ریگ و سنگ و صخره ام می دوخت
وقتی که درد و ناله های باد
از خواب بیهوشی صدا می کرد
گیسوی لخت بید
در رقص با ساز نسیم شامگه می خواند
چون زاین خطر رستی
پرهیز کن از موج تا هستی
هر چند درد استخوان ز اندازه بیرون بود
ایکاش
افتاده از غرقاب موج خشمگین رود بر ساحل
امروز
گیسوی بیدم را
آزاد
زاین سرکش نو یافته دلشاد
می دیدمش بالای سر
رقصان به بال باد
از کوه و رود و هول گردابم خبر ها می رسد جانسوز
در دل صدای آشنا می خواندم هر روز
تا بود
ایکاش آن دیروز
امروز هر روزین من می بود
مسعود
مرداد ۱۳۹۹