۱۳۹۹ شهریور ۱, شنبه

شارهٔ آشفته

شارهٔ آشفته



دیروز روزی دور
رودی خروشان کز میان کوههای بسته می آمد‌
هردم نوید شستن گرمای تن میداد.
چون پوست را بر زمهریر آب می راندم
گهواره ام می بود
با خود مرا می برد
بر موجهای نا بهنگامش سرم می داد
قصد شنا، گاهی
گر بر خلاف شارهٔ آشفته می کردم
با مشت موجش بر سر و دست و تنم می کوفت
بلعیده در گرداب نومیدی
راه نفس می بست
بر ریگ و سنگ و صخره ام می دوخت


وقتی که درد و ناله های باد
از خواب بیهوشی صدا می کرد
گیسوی لخت بید
در رقص با ساز نسیم شامگه می خواند
چون زاین خطر رستی
پرهیز کن از موج تا هستی


هر چند درد استخوان ز اندازه بیرون بود
ایکاش
افتاده از غرقاب موج خشمگین رود بر ساحل
امروز
گیسوی بیدم را
آزاد
زاین سرکش نو یافته دلشاد
می دیدمش بالای سر
رقصان به بال باد


از کوه و رود و هول گردابم خبر ها می رسد جانسوز
در دل صدای آشنا می خواندم هر روز
تا بود
ایکاش آن دیروز
امروز هر روزین من می بود


مسعود
مرداد ۱۳۹۹  

هیچ نظری موجود نیست: