۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

گریز مرگ

گریز مرگ




بار دیگر روی در رو

                         - گفتگوی صامتی  با مرگ

خیره سر، با چشمهای خیره بر برق نگاهش

راه بستم بر نفوذ زندگی سوز تبه سازش.

آمد اما مکث کرد اندر میانه،

مکث معنی دار  

                    -  گویی خط قرمز را پذیرا شد.

دستبندی از میان نگشود،

تیغ تیزی هدیه بر خوناب دل ناورد،

در نگاهش لرزش تردید پیدا شد.

با نگاهم گفتمش بی پرده:

                            - ز این دیدار بیزارم

نیستم دلبستهء این زندگی چندان

                                    - ولیکن نیست با تو

این زمان، اینجا، سر و کارم.

پلک چون یک لحظه حائل شد میان گفتگوی چشمهامان 

گشت غایب  از شعاع دیده ام

                                  - ز این روی دانستم:  

بار دیگر مرگ از لجبازیم بگریخت.

بار  دیگر جان به پشت میلهء زندان تن

                                             - در بند فرصت ماند.

بار دیگر جان و تن

                       - هموند  

در پی آغوش مام زندگی

                             - برآشنای دامنش آویخت.


مسعود
آبان ١٣٩١

۲ نظر:

Unknown گفت...

مرگ را گریزی نیست،به بیان دیگر
ما را از مرگ گریزی نیست این دو لازم و ملزومند
زیرا مرگ با زندگی زاده شده و هستی می یابد
هستی مرگ در زایش و هستی موجود زنده معنی می یابد
مرگ در دل زندگیست
این دو را جدایی نیست
زندگی بی مرگ زندگی نیست
مرگ بی زندگی بامعنی نیست
این دو جدا از هم نیستند
هر نگاه و حسی به یکی در ذات خود آینه نگاه و حس بدیگری است.
عشق به زندگی به معنی دوست داشتن مرگ نیست، زیرا این جا صورت مسئله نادرست است که نشانه "جدا" کردن این دو فقط در ذهن ماست.
آنگاه که از زندگی می گوییم، مرگ نیز در آغوش آنست، پس گفتن "عشق به زندگی" با کنار گذاشتن "مرگ" از آن دارای معنی نیست، زیرا "تجریدی" دهنی است و نه منطقی.
اگر با منطق بنگریم، نمی توان بدون پدیده زندگی از پدیده ای به نام "مرگ" گفت، و درست بالعکس.
این جدایی مرگ از زندگی، یا مرگ را "پایان" دانستن، آموزه هایی است که ما از ادیان "ابراهیمی" برگرفته ایم. این به ان معنی نیست که "بودایی" باشیم، که آن هم به جدایی روح و جسم باور دارد.
پاسخ را منطق در شیمی می دهد که "ماده" نابود نمی شود. ارادت

M. Ashna گفت...

ابوالفضل جان!
بقول هگل (نقل به معنی) مقولهء "هستی" مجرد ترین مقوله ایست که از آنچه هست به ذهن متبادر می شود. هستی محض به اعتبار این که تمام متعلقات و اعراض از آن گرفته شده، چیزی جز "نیستی" نیست. از اینجاست که مفهوم "نیستی" به وجود می آید. یعنی "هستی" به ضد خود "نیستی" تبدیل میشود. و از تبدیل هستی به نیستی "شدن" زاده میشود. این اولین و مجرد ترین سه پایهء دیالکتیک هگل است.
من در جهان شمول بودن مقولهء "شدن" با هگل اختلاف عقیده ندارم. لیکن لازم است مطلبی را به آن بیافزایم. این شدن که همان تبدیل هستی به نیستی است، گاهی خیلی دردناک است!