گرد و غبار راه زمان
- از سالهای دور،
بر گیسویت نشسته و چشمان خسته ات،
برق نگاه،
در ژرفنای حافظه ،
می کاود از جوانی دل ،
با امید و شور.
قامت چو سرو بودت و در تندباد حادثه
- هرگز،
چون بید خم نشد ،
چشم حسود کور.
* * *
ای کوه استوار!
بر دامن بلند تو بالید کودکان سه نسل.
ما،
- خیل بیشمار اسیران،
این نسل آفسردهء "دیروز"،
فرزند زادگان،
سرگشتگان وادی امکان،
این نسل نو شکفتهء "امروز"،
و زادگان زادهء فرزند،
نوباوگان بازیگوش،
آن نسل ناشکفتهء "فردا."
* * *
توسهم خویش،
از بار زندگی
-چه گران
بر دوش خود، صبور
- گرفتی.
یک چند،
بر شانه های خسته فراغی نشان و " بار"،
زین پس به ما سپار.
* * *
گرد و غبار راه زمان،
آهسته می نشیند بر گیسوان من.
تا کی کسی اسیر
- به ناچار،
بار مرا به شانهء خود میهمان کند.
بهار ۱۳۷۵