ز دست این شب اندوهبار نالانم
حدیث صبحدمان در پیاله می خوانم
پیاله بهر دل داغدیده درمان نیست
سبو بیار که شاید در اوست درمانم
به پرده حضرت ساقی و دست ما کوتاه
که درب میکده چندیست بسته دربانم
به جان ساده دلان بوی نفت شد آجین
از این حقیقت بس تلخ آزرد جانم
دلم ز زاهد زربفت پوش خونین شد
که زور گیر نشانده است بر سر خوانم
خریم خواند ، به احمق لقب نهاد و نفهم
سرسه واژه به هم دوخت تا کند خانم
مرا چه با صفت خان و "خان" نادانی
که خلق داند و دانی نه این و نه آنم
گذشت آنچه گذشت این زمانه هم گذرد
به صبر غوره مبدل کنند ، می دانم
شب سیاه غمم دیر و زود می گذرد
فرا رسد سحر آشنای شادانم
مسعود
۲ نظر:
بامید روزهای شادانت
شاد بادت روزگاران شاد باد.
ارسال یک نظر