سودای دل
سودای تو دارد دل و سودای تو داردسودای نوای خوش از آن نای تو دارد
آن درد که جانانه به جان دلم افتاد
ز اندوه بلایی است که بالای تو دارد
در کوچهء ما کم کن ازآن گام خود آهنگ
چون خار و خسش نیز تمنای تو دارد
امروز جوانی و رفیقان همه گردت
این پیر قلندر غم فردای تو دارد
پرهیز کن از بوالهوسان وین دل من بین
در بند هوس نیست که پروای تو دارد
بسیار خطر رفت به شوریده سرم لیک
باک خطرش نیست که رویای تو دارد
رفتم به خرابات تو را بینم و دیدم
شهریست به خط شوق تماشای تو دارد
درهیمنه درد کشان حسن تو جاری است
هشیار و اگر مست به دل جای تو دارد
سیمین بدنان رشک برانند بر آن خال
و آن خند شکرقند که سیمای تو دارد
مسعود
۷ نظر:
مسود جان من که از این «تو» نمی دانم. کیست و یا چیست ایت »تو»؟ واهمه نداشته باش از نامیدنش که ما "خراباتیانیم" و سودای دل دوست سودای دل ماست و نه درد دل و در دل که در ارادت
خوشحال شدم، دیگه یواش یواش وقتی شعری از شما نمیاد انگار یه جیزی گم کردم.
سرودهیِ بسیار زیبایی ست. شاد و سرفراز باشی.
با مهر و دوستی
فرهاد از برلین
ابوالفضل جان:
منظور از تو همان "تویی". البته خود تو نه! بلکه "تو"ی نوعی. همان "تو"یی که در مقابل "من" قرار دارد. و اگر در مقابل "من" نبود (یا نباشد)، با هم "ما" می شدیم (یا می شویم). این قضیهء "من" و "تو" داستانش طولانی است. کاپیتالیسم افسارگسیخته فرصتی برای نوشتن به من نمی دهد. اگر فرصت داری در این مورد چیزی بنویس تا فتح بابی باشد. شاید سایر دوستان هم آستین بالا بزنند و به مبلغ بیافزایند. من شخصا" تحلیل اریک فروم را بسیار می پسندم. شاید اگر حواس کاپیتالیسم پرت شود از فرصت استفاده کرده مطلبی در یکی از پست های آتی بنویسم
ناشناس جان:
لطف داری
فرهاد جان:
خوشحالم که بر استاد قبول افتاد و در نظر آمد.
ارسال یک نظر