۱۳۹۰ شهریور ۹, چهارشنبه

شریک جرم




در یکی از روز های بهاری سال ۱۳۵۲ از طرف اتاق کوه دانشگاه یک کلاس آموزش سنگ نوردی ترتیب داده شده بود که تعداد زیادی از بچه های قدیم و جدید کوهنورد در آن شرکت داشتند.من هم برای ارتقای مهارت های خود در صعود فنی در این برنامه شرکت کردم. یکی دیگر از کسانی که در این برنامه شرکت داشت از همدوره ای های ما در دانشکدهء برق بود و از دوستان بسیار نزدیک من. وی اگرچه اهل مشهد بود ولی از نظر مردانگی و مروت، نوعدوستی و فتوت، هوش و ذکاوت، از خود گذشتگی و شجاعت و بطور خلاصه در کلیهء صفات حسنه چیزی از اصفهانی ها کم نداشت. حتی در یک زمینه اضافه هم داشت و آن هم بزنم به تخته -چشم حسود کور- از جهت هیکل بود که به اندازهء یک سر در ارتفاع و به اندازهء یک شانه درعرض بر من می چربید. ( امیدوارم کاظم جلالی از نظر ارتفاع اعتراضی نداشته باشد.)


نام او مهدی بهاریان بود و از سال ۱۳۵۰ ، زمانی که برای اولین بار در خوابگاه به اتاق ما آمد و زبان باز نکرده پاسخ شنید "خاموش مرتجع"، دوستی ما آغاز شد و تا سال ۱۳۵۴ که دست تقدیر میانمان فاصله انداخت، ادامه یافت. قضیهء خاموش مرتجع را باید در فرصتی دیگر توضیح دهم، فعلا" بر می گردم سر اصل موضوع یعنی شریک جرم.

کلاس آموزش سنگ نوردی قرار بود در محل سنگ مریم برگزار شود که در دامنهء توچال زیر پناهگاه شیرپلا قرار داشت. این سنگ هر ساله میزبان گروه های زیادی از علاقمندان سنگ نوردی بود.

در آن روز پس از رسیدن به سنگ مریم و خوردن صبحانه، بچه ها به گروه های مختلف تقسیم شدند و آموزش ها شروع شد. ضلع شمالی سنگ مریم شیبی بیش از نود درجه دارد که اصطلاحا" به آن شیب منفی می گویند. برای صعود چنین شیب هایی، سنگ نورد در واقع به نوعی از سنگ آویزان می شود و با کوبیدن میخ های مخصوص در شیارهای سنگ خود را بالا می کشد. سنگ نورد برای جلوگیری از سقوط، طنابی را که به بدن خود متصل نموده از حلقه هایی بازشو (به نام کارابین) که به میخ ها متصلند، می گذراند. سر دیگر طناب در پایین سنگ در دو دست حمایت چی به گونه ای قرار می گیرد که بخشی از طناب با پشت او تماس دارد.

من اولین داوطلب صعود از شیب منفی بودم و مهدی هم رسم دوستی را به جا آورد و داوطلب شد که طناب حمایت من را در دست های پر توان خود گیرد. سنگ مناسبی پیدا کرد تا پارا حمایل سنگ کند. طناب را از پشتش رد کرد و با دو دست از دو طرف محکم گرفت.

من اگرچه تجربهء قبلی کوهنوردی و سنگ نوردی داشتم لیکن این اولین بار بود که صعود از شیب منفی را تجربه می کردم. به همان دلیل سابقهء قبلی، تند شروع به صعود کردم و با آرامش و انعطاف بدنی مناسبی به کوبیدن میخ و بالا رفتن ادامه دادم. در جریان صعود، سنگ نورد با هر میخ جدیدی که می کوبد، کارابینی به آن متصل کرده و از حمایت چی میخواهد تا طناب حمایت را شل کند. سپس طناب را از کارابین جدید میگذراند تا یک گام به بالای سنگ نزدیک تر شود. اینکار را ادامه میدهد تا به بالای سنگ برسد. بعد از او سایر کوهنوردان می توانند از همان میخ ها استفاده کرده و خود را به بالای سنگ برسانند. نفر آخر در حین صعود میخ ها را در می آورد تا در محل دیگری مورد استفاده قرار گیرد.

من در ادامهء مسیر به میخی برخوردم که از قبل در شکاف سنگ جامانده بود. بر خلاف میخ های استاندارد که ساختمانی فنری دارد، و ضمن داشتن استحکام در شکاف سنگ، در آوردن آن هم مشکل نیست، میخ مزبور با استفاده از نبشی (توسط بچه های دانشگاه خودمان) ساخته شده بود.و فنریت نداشت.در نتیجه باید محکمتر کوبیده می شد تا بتواند تحمل وزن کند.از آن طرف در آوردن آن هم چندان ساده نبود. میخ مورد بحث آنچنان محکم در شکاف سنگ فرو رفته بود که کسی نتوانسته بود آن را در بیاورد. در هر حال برای من غنیمت بود چرا که نیازی به پیدا کردن محل مناسب برای کوبیدن میخ نداشتم. لذا کارابین را به همان میخ انداختم و خود را بالاکشیدم برای کوبیدن میخ بعدی.

میخ بعدی را هم بلافاصله کوبیدم و باز خود را بالاکشیدم تا میخ بعدی را بکوبم. محل مناسبی برای میخ بعدی پیدا کردم ولی هر چه کردم دستم به آن نقطه نرسید. ده سانتی کم آورده بودم. با خود می گفتم چه می شد اگر این دست ده سانت بلندتر بود. حدود ده سانت پایین تر از آن شکاف تنگی وجود دشت که برای کوبیدن میخ مناسب نبود. در هر حال چاره ای جز این نداشتم که میخ را در محل نامناسب بکوبم. بدلیل تنگ بودن شکاف، بیش از نیمی از میخ در شکاف نرفت. این در حالی است که طبق اصول سنگ نوردی  حد اقل دو سوم میخ باید در شکاف سنگ درگیر باشد.از آنجا که بنظر نمی رسید چارهء دیگری باشد، کارابین را به میخ وصل کرده و جهت حصول از محکم بودن آن بتدریج وزن خود را روی آن انداختم. بنظر می رسید محکم باشد. دل به دریا زدم و به مهدی گفتم طناب حمایت را شل کن. طناب را به داخل کارابین انداختم و نگاهی به بالا انداختم. یکی دو میخ دیگر لازم بود تا به بالای سنگ برسم. خود را بالا کشیدم تا میخ بعدی را بکوبم که به یکباره میخ در رفت و من به طرف پایین سقوط کردم. در اثر ضربه ناشی از وزنم ، میخ بعدی هم در آمد و سقوط ادامه یافت. میخ بعدی همان میخی بود که از سال قبل جا مانده بود و آنچنان محکم بود که حتی ضربهء ناشی از سقوط من هم نتوانست آن را از جا بکند. مثل پاندول در بین زمین و هوا آویزان ماندم، چرا که طناب حمایت آن پایین در دست های پرتوان مهدی بود که با قدرت طناب را چسبیده بود. ضربهء ناشی از سقوط من هم نتوانسته بود او را از تعادل خارج کند. اگر کسی هم وزن خودم به حمایت نشسته بود چه بسا که در اثر ضربه به هوا بلند میشد. یا طناب را از دست میداد.

اگر فاصلهء میخ هارا حدود ۸۰ سانت تا یک متر فرض کنیم، و طول طناب از بدن من تا آخرین میخ را هم همین قدر تخمین بزنیم، این بدان معنی است طناب باید دو و نیم تا   سه متر آزاد شده باشد. یعنی من باید حدود ۵ تا شش متر سقوط کرده باشم. این در صورتی است که طناب روی بدن مهدی سر نخورده و بدن او در اثر ضربه جا به جا نشده باشد.

 البته در وضعیت پاندولی، من عمق فاجعه را آنگونه که بچه ها می دیدند درک نکردم. برای من همه چیز گویی در یک لحظه اتفاق افتاد. ولی بچه ها کنده شدن میخ ها را دیده بودند و تصور میکردند که همهء میخ ها یکی پس از دیگری کنده خواهد شد. در هر حال حالت پاندولی خود را بیشتر کردم تا به دیواره برسم و طناب حمایت را بگیرم. رکاب را به نزدیکترین میخ انداختم و شروع به بالا رفتن کردم. مربی ما که روی سنگ دیگری با فاصله ایستاده بود فریاد زد که ادامه می دهی یا میایی پایین. گفتم چیز زیادی نمانده ، ادامه میدهم. از میخ های موجود بالا رفتم و بلافاصله کار میخ کوبی را ادامه دادم تا به همان نقطه ای رسیدم که ده سانت کم آورده بودم. این بار با کمال تعجب و نا باوری دوستانی که شاهد ماجرا بودند بر ده سانت کوتاهی دست فائق آمدم و میخ را در محل مناسب کوبیدم. و پس از آن با یکی دو میخ دیگر به بالای سنگ رسیدم.

در بالای سنگ تعدادی از بچه ها آمده بودند تا مرا در آغوش گیرند. من انتظار چنین وضعیتی را نداشتم. بچه ها یکی پس از دیگری مرا در آغوش میگرفتند. اشک شوق را در چشمان برخی از آنها مشاهده کردم. تازه متوجه شدم که چه خطری از سرم رفع شده است!

یادم نمی آید که آیا از مهدی تشکر کردم که با تحمل ضربهء وزن من و شل نکردن طناب حمایت مرا از مرگ حتمی نجات داد یا نه. تعجبی ندارد اگر تشکر نکرده باشم، چرا که آنقدر وقت به بذله گویی گذرانده بودیم که دیگر جایی برای صحبت جدی باقی نمانده بود.

در هر حال به قول قدیمیها ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. من در همین جا رسما" از این دوست عزیز جهت نجات جان خود تشکر می کنم. اگر چه به قول خودش تعمیرات اساسی کرده و موتور پایین بالا گذاشته، امیدوارم سالهای سال سلامت باشد و سایه اش بر سر فرزندان مستدام بماند.

در پایان باید واقعیتی که ممکن است از دیده ها مخفی مانده باشد را نیز یاد آور شوم و آن اینکه ایشان با شل نکردن سر طناب و نجات جان من در کلیه جنایاتی که اینجانب در حق بشریت مرتکب شده, میشوم و خواهم شد سهیم بوده، هست و خواهدبود و بهیچوجه نمی تواند سهم خود در جنایات مزبور را منکر شود.


 

شهریور ۱۳۹۰ 

 
 

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

در محضر ابن قارون

 
 

همچنانکه در "کتاب الوجه" به قرائت مراسلات ماضیه در "تار عنکبوت عرض عالم " که به اختصارش  " تار ع  ع  ع " خوانند اشتغال داشتم، مرسله ای از ابن قارون رؤیت کردم  که ما را به جملهء  موجزی مفتخر و خستگی جسم و جان مختصر نمود. در زمان ، یاد ما از بیداد زمان گذشت و قطعهء زیر قلمی گردید:

سرمایهء ما همین اساتیدی هستند که هر ازگاهی بنده نوازی کرده چند خطی می فرستند. استاد محمد ابن قارون هم از این قاعده مستثنی نیست، هر چند در جمله ای کوتاه بنویسد: " تو و فرهادت خوش باشین و خرم"

جهت اطلاع دوستان جوانی که نام استاد محمد ابن قارون را از اجدادشان شنیده، حضرتش را ندیده، و فیوضاتش را نفهمیده اند، لازم دانستم که شرحی از تلمذ در محضر استاد را به "اوراق خاطرات" بیافزایم.

 
 

ابن قارون از علمای ما قبل تاریخ - به اعتباری ما قبل انقلاب - بود که در علم العلوم ید طولایی داشت و درتهذیب احوالات نفس طریقتی اولی. نگارنده مدتی در محضرش از ارسطو تا کانت را  تلمذ نمود و در احوالات نفس تفحص. اگر چه حجرهء کوچکی داشت، لیکن طالبان حقیقت اولی در صفی مجازی در کویش به زیارت مایل بودند و در انتظار تا به درک او نایل آیند و همچو حضرتش  در سیر و سلوک کامل. 

 
 

محشر کبری است سر کوی دوست

جان به فدای خم آبروی دوست.

 
 

حجره اش مختصر بود بی زرق و برق به ابعاد کمتر از یک ذرع در دو  ذرع و ظرفیت بیش از دو طلبه را نداشت. اگرچه در ارتفاع دو و نیم ذرعی از زمین قرار داشت، ولی در مرتبهء سوم بود و طلبهء علم می بایست از مرتبهء اول و دوم بالا می رفت و در مرتبهء سوم در خدمت استاد می نشست. گویا می خواست، به شاگرد بفهماند که اگر طالب نیل به اعلی علیین هستی، می بایست هر یوم اندکی به مرتبهء خود بیافزایی. ارتفاع حجره را دلیل دیگری هم بود و آن اینکه نمی بایست از استماع محاجهءما یار بهترین را حرجی افتد و اغیار کمترین را - به خبر چینی - فرجی.

ارتفاع حجره به طالب علم القاء می نمود که نقطهء کوچکی بیش در عالم وجود نیست و جز اتکای بی ثباتی در راه سلوک به  اعلی علیین ندارد و هر لحظه می تواند با سر به اسفل السافلین سقوط کند.

 
 

همدرس حقیر در محضر ابن قارون طلبهء جوانی بود اهل قزوین بنام جواد. وی که سالها قبل در قریه طرشت با نحله ای از اجتماعیون عامیون حشر و نشر داشت به جواد جوجه معروف بود تا با جواد دیگری که با هیئت بزرگتر به دست خر الشعراء مشهور بود(اگر چه ضابط الشعراء بر وی روا تر) اشتباه نشود. در همان حوالی جواد دیگری هم ادعای جوادی داشت و به جواد یره معروف بود (اگر چه بعد ها به ضیاء الصنایع مشهور شد) و از آواز خوانی خود مشعوف.

آی یره یره یره.... 

 
 

از آنجا که اینهمه جواد فی الواقع اسد اندر اسد را بخاطر متبادر می نمود، ابن قارون او را بنام ملا جواد قزوینی ملقب نمود. ایشان نگارنده را نیز بی نصیب نگذاشت و به اراده او لقب میرزا مسعود کاشی مرا به یادگار ماند. 

 
 

بر خلاف من که سابقه در علم کهربا داشتم، پیشینهء ملا جواد کیمیا گری بود. پس از تحمل مشقات در مراتب کیمیاگری خدمت استاد رسیده بود تا به عرض برساند که:


 

از طلا گشتن پشیمان گشته ایم

مرحمت فرموده ما را مس کنید.


 

نگارنده هم از باب ادب خدمت استاد رسیده و گفت:


 

اگرچه کاشی ام و جمله کهربا کارم

به خال رهروی علم العلوم بیمارم


 

استاد از افلاطون و ارسطو آغاز کرد و پرتوی از اشراق افلاطونی را بما نمایاند و جرعه ای از مشرب مشاء ارسطویی بما چشاند.


 

گفت ز ماهیت مشائیان

نقش به دیوار ز اشراقیان


 

حکمت اشراق کم از عرش نیست

چونکه ورا هیچ بجز نقش نیست


 

نگارنده که بابت ارادت به معلم ثانی به مشرب مشاء تعلق خاطر بیشتری داشت ناگهان خود را در مکتب اشراق غوطه ور دید.


 

اشراق فلاطونی ، دیوانه ترم کرد

مشاء ارسطویی ، از سر بدرم کرد


 

و آن هنگام که سخن به برهان وجود آگوستین قدیس رسید،


 

گفت وجود ارجح موجود بین

عارض او بین همه فرش زمین


 

استفاده از محضر ابن قارون دیری نپایید. امواج انقلاب بدوا" حجره اش را به اعتبار اولویت واقعیت عینی بر حقایق ذهنی ( و پس از چند صباحی به دلیل تمامیت خواهی بخشی از واقعیت عینی) تعطیل ، و در زمان پرونده اش در اتاق تمشیت تکمیل و در عزلت نشینی اش تعجیل به عمل آمد.

راقم این سطور نیز که مدتی را به عزلت گذرانید، مدت ها از مصاحبت ابن قارون و ملا جواد محروم و در خلوت خود مغموم ، به کشف و شهود مرسوم پرداخت تا اینکه بر وی مسموع افتاد که در بلاد فرنگ علم کهربا در اولویت است و کهرباگران را وفور نعمت.


 

آن شنیدسی که در اقصی دور 

کهرباگر سور و ساتش جفت و جور؟


 

از این رو رخت سفر بربست و در شمال شهر (نورت یورک) تورونتو در منطقه ای بنام بید آباد (ویلو دیل) رحل اقامت گزید که فاصلهء چندانی از خار تپه (تورن هیل) نداشت. پس از مدتی غور در بازار استخدام و تفحص مدام، در شهر بلوطستان (اوک ویل) در بیست فرسنگی بیدآباد به کار کهرباگری مشغول شد.

در تعطیلات جمعه که در بلاد فرنگ با دو روز تاخیر در یوم یکشنبه برگزار می شود، با گذر از خار تپه به قهوه خانهء قنبر در تپهء غنی آباد (ریچموند هیل) می رفت تا ضمن غور در احوالات نفس، نشانی از ابن قارون و ملا جواد بیابد.

سالها گذشت تا به یمن " کتاب الوجه" در "تار ع ع ع" ابتدا ابن قارون را در بوستون از بلاد شمالی ایالات متحده یافت و سپس ملا جواد را در محال قزوین.

علی ایحال، هر چند حجرهء استاد همچنان تعطیل، لیکن صف طلاب علم العلوم همچنان در تطویل، "کتاب الوجه" پر از افاضات جمیل و مراسلات کهربایی پر از اشارات بی بدیل. ابن قارون موش مصنوعی در دست، از قلم نی چوبین گسست، لوح سنگی وانهاد تا خویش را با لوح فرنگی آشنا کناد. حضرتش می رود تا انگشتان بر صفحه کلید نشاند و داد سالک مظلوم از تقدیرنه چندان محتوم ستاند.


 

تمت ۱۷ شهر امرداد سنهء ۱۳۹۰

کتبه بارق المهندسین میرزا مسعود کاشی.

   
  

 
 

۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

کودکانه


 

رقصان به روی صفحه کلید است،  

انگشتهای من.

اندیشه لیک،

نوشیده یادمان می از ساغر خیال، 

بسته است راه پنجگانهء حس را. 

چشمان به ژرفنای مانیتور،

جز خاطرات بوسهء دزدانه 

                                   - پشت بام،

پنهان به پشت ملحفهء روی بند رخت، 

در سالهای دور، 

نمی بیند.



مسعود - ۱۳۷۴