فاصله
با خاطرات کوی صفا
وآن چهرهء گشاده و خندان مادرت
آن زن که بود مادر من های بیشمار
وآن دعوتش به دیدن کرسی
در سالهای دور
پیوند می خورم.
دیروز بود ،
انگار
- یا هم اینک
در غیبت غمین تو مشتاق ، کنجکاو
با بهره از بهانهء کرسی
آرام می روم ، که ببینم
آنجا کجاست
- که چندیست
ماوای خلوت مردی
بیگانه آشناست.
گرمای مهربانی
و اندر میانه هیچ ، هیچ ، هیچ
- جز کتاب
این من!
حیران ز بعد فاصله
از بوم روزمرهء کوخی
در باور غریزی این دختر جوان
تا بام رازوارهء کاخی
ز اندیشه های نو
بوی حضور واژهء از خود گذشتگی
در لابلای متن دلاویز هر کتاب
بر این مشام شیفته دلچسب می وزد.
آه این چه غیبت است
- که عریانی فضا
سنگینی حضور ترا
بر جسم خود ، تهی
احساس می کند.
* * *
نازک نهال دختر دیروز
اکنون زنی است
با خاطرات خندهء پنجاه و یک بهار
با تلخی مکرر پنجاه و یک خزان
گویی خزان گرفته درختی است
دل نا گران ز ریزش هر برگ
هر دم اسیر باد.
باری ،
این طفل ترد پیکر دیروز
قلبش به خاطرات حضور تو می تپد
وین پر خزان درخت
تا رقص برگ آخر جانش
بر شاخه های تن
مستی ز بوی سرکش مردانهء تو را
آن عطر آشنا
در خاطرات کرسی و انبوهی کتاب
تیمار می کند.
مسعود
خرداد ١٣٩٢