۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۴, جمعه

آن سرخ


آن سرخ



باران استوایی

گر خون ارغوان را

از برگ برگ جنگل

آنسان نشسته بود

شاید

دیری ز بعد حادثه

                          - اینک

آن سرخ آتشین

در چشم آسمان

این ذهن بردبار زمان

هم در خیال آدم

چون آشنای سوته دلان 

سبز مینمود.



مسعود
اردیبهشت ۱۳۹۵

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۸, شنبه

چه




چه



گفتم: "چه"

             - گفت: باز چه گفتی؟

گفتم: چه؟ هیچ، هیچ.





بیناب  ذهن

خاکستری ز هیچ به تن کرد

در هایهوی واقعه گم شد.





تا کی

رنگین کمان خواهش جان را

خاکستر زمانه بشویم

آن سوی عافیت

در گوش هوش آدم 

با بانگ آشنا 

چه بگویم.




مسعود
اردیبهشت ۱۳۹۵