۱۳۹۵ آبان ۲, یکشنبه

فرهاد



فرهاد



تیشهٔ فرهاد
می نوازد دنگ دنگ
راز پنهانیش ، پیوسته  به سنگ




تا که شیرین
راز دل در شرم رقص تیشهٔ فرهاد دید 
با نگاهش 
دستهای روشنای مهر
غنچهٔ لبخند را 
از دهانش شاد چید




با نسیمی از حضور  
در مه ناباور بود و نبود
پردهٔ تنهایی فرهاد را
از غبار غم زدود



تا نسیم امشب
بوی گیسویش بروی بستر افشاند
شهسوار عشق
مرکب سرکش
تا فراز کوه های شوق
یک نفس ، چالاک می راند



تیشهٔ فرهاد
میزند فریاد در آنسوی باور
اینهمه خواب است و رویا؟
یا که بیداری است این؟
سنگ بی آهنگ را 
با زبان تیشه میگوید: دهان بگشا
از بنار هستیم می پرس.
از امیدم ، آرزویم
از خروشم ، 
نعره های مستیم می پرس
گر نسیمم یاوه می گوید
شاهد طوفان شورم باش
جار زن بر آسمان از آنچه بر من رفت 
گر نمی آری به لب حرفی
جاودانا، مهربان سنگ صبورم باش




در دراز عمر طولانیش سنگ
باز بشنیده است بس فریادها
از غم  دیرین نومیدی
وز امید لحظه های شاد هم
از زبان بی زبان تیشهٔ  فرهاد ها



با نگاهش سرد
پاسخش این است سنگ
با صدایی آشنا لیکن دهانی بسته ، خسته:
 دنگ دنگ


مسعود 
۱۳۹۵



هیچ نظری موجود نیست: