۱۳۹۵ آبان ۲, یکشنبه

فرهاد



فرهاد



تیشهٔ فرهاد
می نوازد دنگ دنگ
راز پنهانیش ، پیوسته  به سنگ




تا که شیرین
راز دل در شرم رقص تیشهٔ فرهاد دید 
با نگاهش 
دستهای روشنای مهر
غنچهٔ لبخند را 
از دهانش شاد چید




با نسیمی از حضور  
در مه ناباور بود و نبود
پردهٔ تنهایی فرهاد را
از غبار غم زدود



تا نسیم امشب
بوی گیسویش بروی بستر افشاند
شهسوار عشق
مرکب سرکش
تا فراز کوه های شوق
یک نفس ، چالاک می راند



تیشهٔ فرهاد
میزند فریاد در آنسوی باور
اینهمه خواب است و رویا؟
یا که بیداری است این؟
سنگ بی آهنگ را 
با زبان تیشه میگوید: دهان بگشا
از بنار هستیم می پرس.
از امیدم ، آرزویم
از خروشم ، 
نعره های مستیم می پرس
گر نسیمم یاوه می گوید
شاهد طوفان شورم باش
جار زن بر آسمان از آنچه بر من رفت 
گر نمی آری به لب حرفی
جاودانا، مهربان سنگ صبورم باش




در دراز عمر طولانیش سنگ
باز بشنیده است بس فریادها
از غم  دیرین نومیدی
وز امید لحظه های شاد هم
از زبان بی زبان تیشهٔ  فرهاد ها



با نگاهش سرد
پاسخش این است سنگ
با صدایی آشنا لیکن دهانی بسته ، خسته:
 دنگ دنگ


مسعود 
۱۳۹۵



۱۳۹۵ مهر ۱۱, یکشنبه

یاد داشت های سفر کوبا - قسمت دوم


یاد داشت های سفر کوبا - قسمت دوم


پس از پیاده شدن از اتوبوس به لابی هتل وارد می شویم و به طرف پیشخوان پذیرش می رویم تا تکلیف اتاق خود را مشخص کنیم. لابی بسیار زیبا و تمیزی است.

می گویند کیفیت هتل های کوبا یک ستاره کمتر از رقم اعلام شده است.   مثلا هتل چهار ستاره را باید سه ستاره به حساب آورد. این هتل هم چهار و نیم ستاره اعلام شده و باید چیزی در حد سه و نیم ستاره باشد. ولی تا اینجا که لابی چیزی از چهار و نیم ستاره کم ندارد. بسیار زیبا ، مرتب و تمیز.



در جلوی پیشخوان به صف می شویم تا کار های نامنویسی انجام و تکلیف اتاقمان روشن شود. کارها با سرعت خوبی پیش میرود و چندی نمی گذرد که به جلوی صف میرسیم. مرد جوانی که پشت پیشخوان به کارمان رسیدگی می کند خوش برخورد است و انگلیسی را با لهجه اسپانیایی ولی روان صحبت می کند. پس از امضای فرم ورود ، کارت مغناطیسی اتاقمان را بدستمان میدهد و با اشاره به مردی با نیمتنهٔ سفید  می گوید که راننده ما را به اتاقمان می رساند.

همراه با سه مسافر دیگر سوار اتوموبیل برقی رو باز او می شویم و به راه می افتیم. راننده خوش مشرب است و همینطور که اتومبیل را در خیابان های هتل پیش میبرد زمان در دسترس بودن رستوران ها را توضیح می دهد و سر شوخی و خنده را هم باز می کند.

محوطهٔ هتل زیبا و بسیار تمیز است. چند کارگر اینجا و آنجا مشغول رسیدگی به چمن ها و گلهای محوطه هستند. این هتل از چندین ساختمان سه طبقه تشکیل شده که از کنار حادهٔ اصلی شبه جزیره تا نزدیک ساحل پراکنده اند.



در حین عبور به دو سه عابر پیاده می رسیم و راننده با دست روی داشبورد میزند تا طرف را متوجه کند. بعد بر می گردد و به ما می گوید که بوقش خراب است. ساخت چین است دیگر.

از کنار استخر بزرگ فضای باز رد می شویم که عده ای در آن در حال بزن و بکوب و عیش و نوشند. موسیقی کوبایی از بلند گو ها نواخته میشود و مرد جوانی میکروفن بدست با لباس ورزشی مربی رقص آنهاست و از بالای استخر  به میدان داری مشغول است.






بار بزرگی در داخل استخر ساخته شده که دور تا دور آن پیشخوان است و مهمانان میتوانند در داخل آب کنار پیشخوان ایستاده و نوشیدنی های خود را سفارش دهند.

راننده جلوی ساختمان شمارهٔ ۲۰ در کنار استخر می ایستد و خطاب به ما می گوید که رسیدیم. کمک میکند که چمدان ها را به اتاق ببریم. خوشبختانه اتاق ما در طرف مقابل است و از سر و صدای استخر بدور است. شاید هم آگاهانه و با توجه به سن و سال اتاق ها را اختصاص داده باشند.

پنجرهٔ تمام قد اتاق را از محوطهٔ شمالی جدا می کند. چشم اندازی زیبا از چمن سبز ، گلهای قرمز و آلاچیقی در وسط.

اتاق با سلیقه منظم شده و روتختی به شکل ماهرانه ای به شکل دل در آمده است. دستشویی و حمام تمیز است وای چندان تعریفی ندارد. بویژه وان آن که از سطح زمین ارتفاع دارد. ظاهرا" برای بسکتبالیست ها ساخته شده است. باید چارپایه ای پیدا کنیم و کنار وان بگذاریم تا رفت و آمد به وان را ساده تر کند!

چمدان ها را باز میکنیم و لباس ها را به کمد منتقل می کنیم. میروم مطمئن شوم هر دو کارت در باز کن که به ما داده اند کار می کند. یکی از آنها کار نمی کند. پس از مرتب کردن وسایل اتاق  میروم به لابی کارت را عوض کنم.

متصدی مربوطه عذر خواهی می کند و کارت مرا دوباره فعال می کند. به اتاق برمی گردم و کارت را آزمایش می کنم. باز هم کار نمی کند. کارت دوم را آزمایش میکنم ولی آنهم دیگر کار نمی کند. ساعت سه و نیم بعد از ظهر است و هنوز ناهار نخورده ایم. با اعصاب خرد تصمیم می گیریم برویم برای ناهار تا بعد مشکل کارت را حل کنیم.



مسعود 

۱۳۹۵


۱۳۹۵ مهر ۱۰, شنبه

کاسب از دشمن هم پول در می آورد



شنیده ام که پیکره ای از لنین در نقطه ای از شهر سیاتل آمریکا برپاست. کنجکاو میشوم ببینم این دشمن شمارهٔ یک بازار آزاد چگونه سر از کشوری در آورده که پرچمدار بازار آزاد در جهان است.

با جستاری در گوگل در می یابم که این پیکره در سر گذری در محلهٔ فرمونت سیاتل بر پا شده است. به دیدارش می روم. پیکره ایست به ارتفاع پنج متر که از برنز ساخته شده است.

داستان ازاین قرار است که یک آمریکایی بنام لویس کارپنتر که پس از فرو پاشی بلوک شرق در لهستان به تدریس مشغول بوده روزی این پیکره را در اسلواکی رها شده در گل و لای می یابد. او تصمیم می گیرد تا آنرا به شهر خود ایساکوا در ایالت واشنگتن منتقل کند. 

او که قصد دارد رستورانی با غذاهای اسلواکی در شهر خود راه اندازی کند می خواهد از این پیکره برای جلب توجه مردم به رستوران استفاده کند. هزینهٔ تهیه و حمل پیکره را با وامی که بر روی خانهٔ خود میگیرد تامین میکند.

دیری نمی گذرد که لویس جان خود را در یک تصادف رانندگی از دست می دهد و خانواده را با وامی بر روی خانه و پیکره ای روی‌ دست تنها می گذارد.

خانوادهٔ کارپنتر پیکره را درپارکینگ بازار دست فروشان (یکشنبه بازار) به بهای  ۱۵۰,۰۰۰ دلار به فروش می گذارد. خریداری پیدا نمی شود. بدلیل سنگینی هفت هشت تنی پیکره، و احتمال رانش زمین پس از زمستان پرباران سال ۱۹۹۶,۹۷ تصمیم می گیرند آنرا به محل کنونی منتقل کنند و بروی پایه ای بتنی قرار دهند. آخرین قیمتی که برای آن در نظر گرفته شده ۳۰۰٬۰۰۰ دلار است.

این اثر هنری را پیکر تراشی اسلواک بنام امیل ونکو خلق کرد. ساخت آن ده سال به درازا کشید. امیل نمی توانست تصور کند که تنها یکسال پس از نصب ، حاصل تلاش دهسالهٔ او در سال ۱۹۸۹ توسط مردم بزیر کشیده شده درگل و لای رها شود.

اگر چه ممکن است هنر دوستی لویس کارپنتر در نجات این پیکره هم نقش داشته باشد، ولی نمی توان فکر استفاده از آن برای جلب مشتری و رونق کسب و کار رستوران را نادیده گرفت. هر چند این پیکره در ایسکوا به راه اندازی رستوران لویس کمکی نکرد ولی در محل کنونی در رونق مغازه های این گذر نقش داشته است.

در هر حال همت کارپنتر و حمایت هنر دوستان محلی باعث نجات این پیکره شده است. در غیر اینصورت می توانست  سالها پیش برای ذوب و استفاده از برنز آن راهی کارگاه ذوب و ریخته گری شده باشد.

چنانچه روح لنین بر اینجا بگذرد با مولوی همصدا می شود که " هر کسی از ظن خود شد یار من". چرا که برخی گردشگران در وی رویای "کارگران جهان متحد شوید" را می بینند. اهل هنر "هنر دوستان متحد شوید" را می بینند تا از نابودی دسترنج هنرمندان جلو گیرند. و مغازه داران "کاسبان محل برای رونق کسب و کار متحد شوید" را. و بسیاری هم چون نگارنده "برگی از تاریخ را".






مسعود 

مهر ماه ۱۳۹۵