۱۳۹۴ آبان ۲۶, سه‌شنبه

خاطرات خود دریانوردی







خاطرات خود دریانوردی 



آن زمانی که نگارنده جوان بود و (مگر نیست)  غمش  در پس شادیش نهان بود و(مگر نیست) هم آب از دهنش  بهر گل و گشت روان بود (مگر نیست) و در برزن ما مرغ جمالش بت غاز دگران بود و (مگر نیست) که اغیار ز بی باکیش انگشت تحیر به دهان بود و (مگر نیست) صد البته چه باک ار که رقیبان به لب آرند که حالش نه چنین بود و که روزش نه چنان بود بناگاه رها کرد دمی خانه و کاشانه  بزد دل به دو دریاچه و در دم به ره افتاد بهمراه عیال  نمکین و دو سه تن چند ز احباب مهین جمله بهمراه عیالات وزین از قبل زحمت آنی که همی کرد چنین همت و یک چند کشید از همه سو زحمت و بگرفت برای همگان نوبت و هم کرد کرایه ز هپی دیز (happy days) سه شب کشتی پر شوکت و شرمنده نمود از عملش  جملهء ما را.

چون لب آب رسیدیم یکی بندر نقلی و دو صد قایق و چندین فقره کشتی صف بسته بدیدیم و دو صد توصیهء ناب ز آقای مربی بشنیدیم که گفتا که زمان است که اندیشه نماییم چو این بحر  نه باریکهء آب است و نه هنگام شراب است و نه وقت سخن سیخ و کباب است و هوا جمله خراب است و هراساند ز توفان و هوای بد و دریاچهء مواج عیال  و من و بل جملهء ما را.

دستیار طرف آمد به دو صد ناز و بگفتا که بیایید به گرد من طناز که گویم دو سه صد راز ز ملاحی و در دم بکنم راهی این بحر  پر از ماهی و مرغابی و هم لون و پر از غاز شمارا.

باز آقای مربی که فرانک است ورا نام ندا داد که آموزشتان رو به تمام است و همین ختم کلام است و که اوضاع هوا خیس و چنین بارش جوی نه به کام است و به لب خنده حرام است و از این لحظه بدانید که باید همه آماده  بمانید و خدای خود و مسئول پدافند ز توفان خودتانید و از این روی بترساند اقلیت مردانه و بیشینهء دختانهء ما را.

بعد از آنی که به صف کرد اقلیت مردانه به ترتیب قد و قامت و بنیه , ناخدا خواند یکی را و معاون دگری را و کمکهای ورا حکم به فرمانبری از وی بنمود و دو سه من توصیه فرمود و بسی "شور فرانک" (Sure Frank) از همه بشنود و بگفتا سفری خوش بود این بار  که باشید همه دوست یکرنگ روادار و بزد طعنه  همه کرکر و هم خندهء بیشینهء ما را.

چون فرانک از بر ما رفت و هم از دیده نهان شد , ناخدا دست بزد بر سر سکان و نگاهی ز غضب کرد به اندام معاون که چرا جفت نکرده است ورا پاشنهء پا و کمکهای یک و دوننموده است بخط  تا زند استارت و براند به عقب  یا به جلو تا که زند دور و شود راهی شط  تا که رساند دو سه فرسنگ از این بندر نقلی به محلی که به ساحل  بزند پهلو و لنگر ز پس و پیش بیاندازد و گاهی به مکان یابی جی پی اس و هم نقشه و هم قطب نما حوصله پردازد و طرحی به امان ماندن از موج و برو باد بیاندازد و اینگونه به سامان برساند سفر اول ما را.

ناخدا گاز موتور را بگرفت و بزد از خوف خروشانی امواج که گویی رسد از راه بزودی دل پر جوش به دریا و ازین روی شتابان سوی سر منزل اول حرکت کرد و بتازاند سوی غرب و چو چندین گره می راند به یکباره بگفتا که ره غرب نه خوب است و ره رو به غروب است و ببایست که بر شرق بتازیم که این رزم پر از حادثه بر موج نبازیم و بزد دور و همی رفت سوی شرق و بتازاند و بتازاند و چو باران چو دم اسب فروریخت و آوای نفس کش ز لب ابر سیه چرده بپاخاست , در این دم ناخدا رنگ ز رخ باخت و فریاد بزد آی  فرانک! آی مربی! تو کجایی؟ که ره راست به شاگرد جدیدت بنمایی کشی از دامگه حادثه بیرون ز سر لطف خودت کشتی ما را 

چون فرانک این سخن از سلفون بیشینه شنید اول از او خواست که آرام کند محفل و شاگرد عجولش , ناخدا سلفون بیشینه گرفت و به سراسیمه بگفتا که مسیر این بد و آن بود و هوا نیز چنان بود و همی آدرس جی پی اسمان  نیز همان بود و نهایت بگرفت آدرس امنی و برفت آنسو و چون یافت مکان را به جلو رفت و عقب رفت و بزد پهلو و فریاد بزد آی کسی نیست جهد یک تنه بر ساحل و محکم کند این یک دو طناب این سو و آن سوی؟ معاون! تو کجایی؟ د بجمب از سر جایت! تا معاون بشنید این سخن از جا بپرید , جست بزد از روی عرشه  به روی سنگ که از بخت بدش پاش بلغزید و به دست و کمر و ساق و دک و دنده فرود  آمد و مجروح بپاخاست و محکم بنمود از دو طرف کشتی و راحت شد از این کار خیال همه و رفع بشد دغدغه ما را. 

چون که شب آمد و زین رو سخن از خاتمهء لهو و لعب  آمد و وقت عمل قرعهء بیتوتهء شب آمد , آن دوست خوش روی خوش اخلاق بخود آمد و دریافت که گویا شده کم هوش و لزومات سفر کرده فراموش و یکایک همه رو کرد چه از لیست اقلام خود آورد و چه را از قلم انداخته ناورد  و بیکباره بهم ریخت همه کاسه و هم کوزهء ما را. 

آن مه چارده  در چند که یار دهه ها دود و دم "روح" کمین است بپاشد, سینه ای صاف نمود و به سخن آمد و گفتا که بود از همه شرمنده که هم بالش شبخواب نیاورد و همی ملحفهء پاک نیاورد و نه پیژامه و نه البسهء خواب نیاورد و خمیری که بشوید اثر نان و کباب از دهن و دود ز دندان و نه مسواک و نه حتی نخ دندان و از این روی به آوردن هیچش به فغان داد اقلیت و بیشینهء ما را.

عذر  این غفلت مذکور چنین داد که آلزایمر و افزودن بر عمر  و هم آزار اقلیت و هم شوق سفر دست به هم داد و زدود از ورق ذهن همی عقل و هم اندیشهء ما را. 

الغرض , بالش و ملافه یکی داد و یکی کرد تعارف  که شریکش کند اندر پتو و شانه و مسواک و از آن یک همه اصرار  و از این یک همه انکار و چنان شد همه تکرار که تا شوهر مربوطه بجوش آمد و گویی که اقلیت تاثیر گذار است بگفتا که بس است این سخن و بحث ز آوردن و نآوردن  و یک چند گذارید بخوابیم کمی خستگی از تن بدر آریم و چو فردا برسد پاسخ کوبنده بیاریم به نقد سبک و بحث وتفاصیل شمارا.

اکثریت چو شنید این سخن و یافت ورا قابل ابرام همی رأی به خوابیدن خود داد و چنین گشت که هر زوج سوی حجرهء خود رفت که تا صبح کند شام ولیکن ناخدا کاو زده بد جامی و پنداشت هنوز است جوان و بتواند سخن از امر خصوصی برد از دل به زبان و شدش از دست کمی کنترل مغز و زبان و همگان جمله شنیدند ز وی نا متعارف سخن این نادره پیغام که هشدار! نگیرید در آن حجرهء خود گاه ز هم کام و بتر سید ز فرجام و ز هشیاری و هم تیزی این گوش وگرنه نکند مرتکب جرم فراموش دگر عاقبت نیمه شب اول رویایی و هم نیمچه دریایی ما را.

در شب دوم از این واقعه بیشینهء مطلق به سخن آمد و گفتا که ورا حجرهء تنگ است و نه جای غلت  و غولت و شلنگ است و دگر نیست به دل جای شکیبایی و خواهد که بخوابد بروی مبل پذیرایی و بیند ز سه سو منظرهء خوب و تماشایی و هر چند بود موی دماغی به شب زوج جوان و خود از این کار نیارد کم و نظم  شبشان را بزند بر هم و تخریب کند قرعهء ما را. 

حضرتش روی به سوی ملکه کرد و بگفتا که ترا نیز بود جای در این مبل مبدل شده با تخت , که این تخت فراخ است و همی جای لمیدن نه برای یک و دو بلکه دو چندان نفرات است و به این گفته ورا همره خود کرد و همی کوفت از آن میخ خود و پنبه نمود از همه سو رشتهء ما را.

الغرض , مرغ یه پا دارد و زین روی یکی قرعهء تجدید به جا آرد و همراه در این معرکه بیشینهء دیگر کند و کوچ نمایند ز قشلاق غم حجره به ییلاق فرحبخش پذیرایی و تنها بگذارند اقلیت مربوطه توی حجره و مسدود نمایند ز هر گونه سخن هم لب و هم لوچهء ما را. 

اکثریت چو بپا خواست سحرگاه ز بستر ز پس یک دو سه خمیازه بفرمود که باید سوی اشکوب دوم رفت و نظر کرد به آفاق که سرخی شفق آنسوی دریاچه قشنگ است و هوا رنگ به رنگ است و مرا زینهمه  زیبایی و مسحور  طبیعت شدگی قافیه تنگ است و ولیکن سخنانم نه جفنگ است و چو شمشیر سحر با سپر کهنهء ته ماندهء شب دست به جنگ است , نباید که ز دستش بدهیم اینهمه زیبایی دریاچه و هم دار و درخت و مه برخاسته از آب و چراغانی زیبای فلق در پس سرخاب رخ ابر تنک وین نفس زود رس باد صبا را. 

چون به یک لاک (lock) رسیدیم علی القاعده کشتی ز دو سو سفت به دیوار ببستیم و زمانی بنشستیم که تا آب آسانسور شود و کشتی ما را برساند لب دیوار و چو دروازه بشد باز کمک های یک و دو بجهیدند روی خشکی و هم باز نمودند طناب و به تلاشی و هولی کشتی و محموله براندند سوی آب و بدینسان ناخدا هم بزد استارت که آغاز کند باز سفرهای پر از خاطرهء نیمچه دریایی ما را.

چونکه کشتی به ره افتاد و کمک بر روی خشکی لختی کرد تعلل , ملکه داد بزد بر سر بی موی اقلیت خود "بپر از آنجا به روی کشتی" و در دل به فغان گفت که ای وای اقلیت ما رو به فرار است و که کشتی به ره و او به کنار است و نه هنگام قرار است و تحکم بنمودش که "دگر بپر و این پای گشادت به چه کار است؟" و اقلیت مربوطه ز دیوارهء لاک (lock) جست بزد بر روی کشتی و بگفتا که ببخشید که دلواپستان کردم و من مخلص والاگهرم  هر دم و لیکن ناخدا هست مقصر که ز من خواست بمانم ولی من دوری آن حضرت علیا نتوانم و دگر حرف ورا نشنوم و جمع  کنم خاطر آزرده شما را.  
   

ادامه دارد.....


-------------------------------
واژه  نامهء جدی تر از شوخی:

اکثریت - بیشینه: هر یک از بانوان حاضر , به تنهایی , قائم به ذات و فارغ  از هر گونه تعینات مادی و معنوی.

اقلیت - کمینه: کلیهء آقایان حاضر, قائمین  به غیر , همراه با کلیهء تعینات مادی و معنوی آنها بصورت درهم و یکجا.

اقلیت (کمینهء) تاثیر  گذار: اقلیتی که با کسب اجازه از اکثریت , جسارتا" نظر خود را با دلایل و شواهد کافی و متقن بیان میکند و اکثریت این نظر را "قابل بررسی" ارزیابی می کند.

اکثریت (بیشینهء) مطلق: هر اکثریتی (به تعبیر فوق) که با اعتماد به نفس کامل نظر خود را به عنوان نظر نهایی اعلام  میدارد و در برخی موارد با بزرگمنشی حاضر به رای گیری میشود لیکن نتیجهء رای گیری طبعا" نمی تواند مغایر نظر با بصیرت او باشد.