۱۳۹۲ فروردین ۹, جمعه

شب عید



شب عید


شب عید است ، به دست تنگم می گویم 

غم مخور بخت در این سال ترا مهمان بود 

گر چه بنزینم مفتش هم بوده است گران

در عوض ،

نفت خامم که خریدار فراوان دارد. 

 قیمتش هم که خدا تومان است. 

کیک زرد خفن هسته ایم،

سر بار است توی زیرزمین ،

مغز پخت است و به کوری حسود،

بیست و اندی در صد پف کرده است.

***

دست تنگی دارم،

                    - با این حال،

آنچنان دارایم 

که نه تنها بانکم 

کارفرمایم هم

به حقوق سر برج 

عیدی  و پاداشم 

طفلکی محتاج است.

چند ماهی است که از استیصال،

کارپردازی را،

هم امور مالی را بسته است 

پس پریروز هم از خشم شکایت ها،

                                            - از نق هامان،

روی یک پای نشست،

و به یک چشم زدن 

در شرکت را بست.

***

دولت مردمی ام نیز به من مدیون است،

آنچه از نفتم بر سفره مقرر می بود،

خرج مهمانانی 

آنسوی دریا ها 

می کند چونکه ورا 

آبروداری -همچون من- در ذاتش هست.

با خودم می گویم،

راه دوری که نرفته است این پول،

وام قرض الحسنه است این،

                          - اجرش در دو جهان محفوظ است.

***

سفره ای بر پای آینه می اندازم،

سمنو را فاکتور می گیرم،

سیب خاطره از 

کوچه باغ خوش شهرستانک می چینم،

سبزهء گندم را 

از لب پنجره بر می دارم،

می گذارم بغل کاسهء آب،

خانهء ماهی قرمز

                     - که خریدم دیروز.

ماهیم را که به اندازهء یک وعده غذا  می ارزد،

می دهم صبحانه،

خرده نان خشکی،

مانده از نان و پنیر شب قبل.

و به وی می گویم:

آشنا گر چه به بی برگی لیک 

من چه دارایم و این مفت خوران،

چقدر محتاجند.


مسعود

نوروز ١٣٩٢








۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه

غمی نیست





غمی نیست 


پا مانده و تن خسته و این راه نه هموار 

درد است به جان همره و همزاد 

در سوز تن از قصهء نا همرهی باد 

وا مانده در این فکر 

تا منزل دستان رها راه کمی نیست 

دل می زند این طعنه به آدم که 

                       - غمی نیست.


مسعود
اسفند ١٣٩١