۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

خاطرات امروز


 

یکی از دوستان که بعد از حدود سی سال بی خبری مرا از طریق اینترنت
پیدا کرد برایم چنین نوشت:


 

درودی و سرودی بسیار.

 خرسندم که سرانجام تو را در جایی از این جهان،دست ِ کم از راه ِ فیس بوک و رایانه پیام، پیدا کرده ام. بد نیست بدانی که همراه ِ زندگی ام،نسرین، تو را می شناسد. من ناگزیرم سلام ِ او را هم برسانم! به امید ِ روزهای ِ خوشتر و شادتر. با مهر و دوستی. 

فرهاد


 

من هم که رفتم توی همان حال و هوای سی سال پیش ، فراموش کردم که به مناسبت سن و سال باید کمی سنگین رنگین تر خوش و بش کنم و در جوابش نوشتم:


 

نسرین تو گر همی شناسد مارا،
من نیز همی شناسم او را جانا،
خواهی تو دلیل ادعایم ؟ بشنو،
"نونی" به سرش نهاده "نونی" بر پا.
ضمنا اگر گفت من با کسی حساب شوخی ندارم ، یک جوری به من برسان تا با یک شعر جدی ، ماست مالی کنم.


 

تاکنون عکس العمل شریک مربوطه به من ابلاغ نشده. اگر مدتی از من خبری نشد، بدانید یا با لنگه کفشی (پاشنه بلند ) تصادف نموده ، و یا از ترس تصادف با آن زندگی زیرزمینی اختیار کرده ام.

  ۲۵ جولای ۲۰۱۱


 

۱۳۹۰ تیر ۱۶, پنجشنبه

اقلید در نارنجستان


 

یاد برنامهء نوروز گرامی بادا

یاد آن روز گرامی بادا

چادر و شمع شب افروز گرامی بادا

 یاد آن روز گرامی بادا


 

چادر و خیمه به شب دامن البرز خوش است

یاد مسعود و فریبرز خوش است

یاد یکرنگی دیرینهء ما

یاد آن روز گرامی بادا


 

گر چه نوروز بد و خلق همه دست افشان

این یکی خانهء آن یک مهمان

لیک ما را نبد از ترک ولایت پروا

یاد آن روز گرامی بادا


 

شهر اقلید نبد هیچ چو شهر من و تو 

نبدم عیدی و نی ماهی پلو

شهد و شیرینی ما بود سرود زیبا

یاد آن روز گرامی بادا


 

یاد آن روز که خواندیم دلی با ما بود

زهره آن یار پری سیما بود

باز خواندیم و ندیدیم وصال او را

یاد آن روز گرامی بادا


 

یاد باد آنکه شبی را به حسینیه شدیم

شام خوردیم و در آن خسبیدیم

صبح از خادم دلگیر رسید این فتوا

یاد آن روز گرامی بادا


 

گفت هر چند حبیب است به حق ابن سبیل

لیک بشنو ز من این بانگ رحیل

چون حسینیهء ما نیست دگر جای شما

یاد آن روز گرامی بادا


 

حیف از آن نیست که از بارگهش رانده شدیم 

مشرکی ، کافرکی خوانده شدیم

نیست باک ار چه که زندیق بخواند ما را 

یاد آن روز گرامی بادا


 

از حسینیه روان سوی نوک قله شدیم

خسته و کوفته فی الجمله شدیم

راه دشوار و چه خوش وزن بود کولهء ما

یاد آن روز گرامی بادا


 

کوله ای پر ز کواکر بدم و ماهی تن

نظرم نیست دو تن یا که سه تن !!

لیک عباس بنالید ز ثقل حلوا

یاد آن روز گرامی بادا


 

آن فرو سوخته حلوا شکرک چون زده بود

چرب و شیرینی اش ار چه دل اغیار ربود

اشتها بر شده بر سفره چو ترمز حلوا

یاد آن روز گرامی بادا


 

به ره قله برفتیم و زمانی بگذشت

مهدی مشهدی ما بنشست

نه به تهدید و به تطمیع نه استاد به پا

یاد آن روز گرامی بادا


 

از چنین واقعه سی سالی وپنجی بگذشت

کوه پیمایی ما هم شده محدود به دشت

چونکه تحلیل برفته است ز ما قوه و نا

یاد آن روز گرامی بادا


 

شانس شد یار که عباس مرا شد مهمان

بردمش شهرک نارنجستان

باش در جنگل تک صخره شدم ره پیما

یاد آن روز گرامی بادا

 
 

راه رفتیم و از این خاطره ها حرف زدیم 

یاد اقلید نمودیم و جوانان قدیم

این همه خاطره بد حاصل آن زمزمه ها

یاد آن روز گرامی بادا



 



۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

خاطرات دانشجویی (۳)


روزهای پایانی اسفند ۱۳۵۲ روزهای پر مشغله ای برای اتاق کوه دانشگاه بود. برای تعطیلات نوروز ۱۳۵۳ برنامه ای ده روزه تدارک دیده بودیم برای صعود به تعدادی از کوه های استان فارس از جمله کوه سفید( کوه بل که بلند ترین قلهء استان فارس است) در  جنوب اقلید و چند قلهء دیگر در بخش های سوریان و جشنیان. برای اینکه برنامهء بدون درد سری داشته باشیم تعدادی از کوه نوردان آماتور(!!)  را فرستادیم به قلهء قارون در خوزستان دنبال نخود سیاه و ده دوازده تن از کوهنوردان حرفه ای (!!) را برای برنامهء خودمان گذاشتیم. در آن روزها جلسات متعددی برای تقسیم کار، تدارکات اولیه و هماهنگی های لازم برگزار می شد. قرار بود برای ده  روز غذا همراه داشته باشیم. بهمین دلیل نان معمولی، نان خشک، انواع کنسرو، کواکر ( که با آب گرم به یک آش مقوی فوری تبدیل می شد) و خرما تهیه می کردیم تا بین افراد مختلف توزیع شود تا کوله ها سنگینی متعادلی داشته باشند. مادهء غذایی مهم دیگری هم که لازم داشتیم حلوا بود. حسن حلوا در این بود که اولا غذای بسیار انرژی زایی بود که در سرمای کوه می توانست مورد استفاده قرار گیرد، و ثانیا براحتی قابل تقسیم برای وعده های مختلف غذایی در کیسه های پلاستیکی بود و برای هر وعده غذا می توانستیم یک قسمت را استفاده کنیم.

تا اینجا قضایا به طور عادی پیش می رفت تا اینکه حلوا برای بسته بندی و توزیع به اتاق کوه آورده شد. مقدار زیادی حلوا برای مصرف ده روز گروه تهیه شده بود که به دلیل مشکلی در فرایند پخت، بکلی شکرک زده بود. دانه های شکر در حلوا مثل الماس می درخشید. در هر صورت  چاره ای جز قبول وضع موجود نبود. اتفاقا همین حلوای شکرک زده کلی کمکمان کرد.

جریان از این قرار بود که در برنامهء مزبور اشتهای بچه ها باز شده بود بطوری که پس از صرف غذای مربوط به هر وعده، هنوز همه گرسنه بودند.در نتیجه یک وعده غذای دیگر را هم سر سفره می آوردیم. البته چون قرار گذشته بودیم که برنامه را سریع تر اجرا کنیم، بنظر نمی رسید با کمبود غذا مواجه شویم. با اینحال تنها حلوای شکرک زده بوه که با شیرینی بیش از حدش، احساس گرسنگی را از بین می برد. به همین دلیل بچه ها اسم آنرا ترمز گذشته بودند چون اشتهای بچه ها را ترمز میکرد. به این ترتیب در هر وعدهء غذا به اندازهء دو وعده غذا سرو می شد و سر آخر هم می گفتیم ترمز را بیاور و بچه ها با خوردن مقداری از حلوا سیر میشدند.

در طول برنامه های کوهنوردی، برای خواب در شب معمولا بدنبال محلی برای اطراق می گشتیم. محل مناسب برای اینکار معمولا مدرسه بود.  در این برنامه اولین مقصد اقلید بود که در نزدیکی کوه سفید قرار داشت. غروب گذشته بود که به اقلید رسیدیم. درست شب عید، که همه در تدارک جشن چند هزار سالهء نوروز بودند یک گروه خشن از مینی بوس پیاده شدند و در شهر بدنبال محل اطراق می گشتند. ظاهرا اعتراض به وضع موجود ما را تا بی توجهی به سنت ها هم کشانده بود. البته جای این جملهء معترضه اینجا نبود، ولی چه کنیم با این قلم که وقتی موضوعی را شروع می کنی خودش هر کجا بخواهد میرود و تو را هم با خود می کشد. ولی من این جمله را همین جا قیچی می کنم و تفصیل قضیه را به علما وا می گذارم. 

در هر حال یکی از بچه ها حسینیه ای در آن حوالی پیدا کرد و قرار شد شب را در آنجا سپری کنیم و فردا صبح به سوی قله رهسپار شویم. کسی در حسینیه نبود. هنگامی  که وسایلمان را از کوله ها در می آوردیم خادم حسینیه سری به آنجا زد ولی خیلی زود رفت. شام سریعی آماده کردیم که زود بخوابیم تا هم خستگی سفر را از تن بدر کنیم و هم صبح زود بیدار شویم و صعود را آغاز کنیم. همان طور که گفتم  قرار گذاشته بودیم برنامه را ضربتی اجرا کنیم، یعنی برنامهء ده روزه را پنج روزه تمام کنیم.

صبح خیلی زود بیدار شدیم و پس از خوردن صبحانه، مشغول جمع و جور کردن وسایل بودیم که سر و کلهء خادم و یکی دیگر از اعضای هیات امنای حسینیه پیدا شد. ایشان شدیدا به خوابیدن ما در حسینیه اعتراض داشت و میگفت این عمل شنیع از مسلمان بعید است. کافر حربی هم چنین کاری نمی کند. ما که متوجه نشدیم کجای کار ما جنایت محسوب می شد.حدس زدیم آنها فکر می کنند ما می خواهیم کل تعطیلات نوروزی را آنجا پلاس شویم. نمی دانستند که ما در حال رفتن هستیم و بنا نداریم شب به آنجا برگردیم. برایشان توضیح دادیم که قصد ماندن نداریم. آنها هم با دیدن جمع و جور کردن وسایل باورشان شد و کمی آرامتر شدند. ما هم بلافاصله به راه افتادیم تا از برنامه عقب نمانیم.

از آن سفر سی و پنج سال گذشت و در سال ۱۳۸۸، یکی از دوستان همنورد بنام عباس موسوی به تورونتو آمد و قرار شد در آخر هفته همدیگر را ببینیم. اتفاقا، در همان آخر هفته، بر و بچه های انجمن فارغ التحصلان دانشگاه صنعتی یک برنامهء پیاده روی درجنگل تک صخره ( که در گویش محلی به آن منو کلیف می گویند) در بخش نارنجستان (ایضا اورنج ویل) ترتیب داده بودند. عباس را به آن برنامه دعوت کردم و او هم با خوشحالی پذیرفت. 

در طول این برنامه صحبت های زیادی از خاطرات دوران دانشجویی شد، از جمله برنامهء نوروز ۱۳۵۳ و حلوای شکرک زده. جالب اینجا ست که می گفت کولهء من از همه سنگینتر بود چون حلوا ها همه در کولهء من بود. البته قبل از سفرکوله ها را متعادل می کردیم، ولی چون حلوا ها فقط به عنوان ترمز استفاده می شد، مقدار زیادی از آن تا آخرین روز باقی بود.

با توجه به رد و بدل شدن خاطرات و زنده شدن خاطراتی که به فراموشی سپرده شده بود شعری به ذهنم رسید که بعد از سفر آن را یادداشت کردم. امیدوارم بزودی فرصت تایپ کردن آن را بیابم و برایتان پست کنم. در این حال از دوستان عزیز درخواست دارم اگر خاطراتی از آن سفریا سفر های مشابه دارند، ارسال کنند تا به آگاهی سایر دوستان هم برسد.

از آنجا که عکسی از این برنامه در دسترس ندارم، عکس گروه کوهنوردان آماتور(!!) که به کوه قارون رفته بودند را ضمیمه می کنم.
 
آن بالا عکسی از کوه بل را می بینید که از وبلاگ "روز نوشت" عاریه گرفته ام.

مسعود پرچم کاشانی