۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

سحر


ضربه ای بر در خورد،

چرخش تند کلید،

و سپس نالهء خشک لولا.

پاس بند است که خواب آلوده می گوید،

"خیز وقت سحر است،"

"خواب کافی است دگر." 


او نمی داند هیچ،

که ز شب تا به سحر لشگر خواب،

پشت دروازهء چشمم،

                 - هشیار،

به کمین ماند آنقدر،

تا که خود خوابش برد.

رختخوابم، پتوی سربازی

                           - آغوشی،

بهر گرمای تن من نگشود،

گوییا می دانست

آتش قرمز سیگارم را

                           - تا به سحر،

من مجوسم امشب.

 مرغ اندیشهء من کز سر شب،

از دل پنجرهء فولادین بیرون زد،

گه به صبح دگران سر می زد،

گه به شب، این شب ظلمانیمان بر می گشت،

مدتی راه به دشت سبز خاطره هامان می برد،

گرد شاخ گل مهتاب رخت،

شادمان پر می زد.

پاسی از شب بگذشت،

رو سوی پنجره کردم که مگر،

مرغ اندیشهء سر گردان را ،

سوی خود خوانم باز،

زهره را دیدم

                  - نرم،

روی دیوار خزید.

او که آرام آرام،

دور از چشم نگهبانان 

                           - تیز،

از حصار زندان 

بالا آمده بود،

لب دیوار نشست،

و به چشم سیه پنجره ام چشمک زد.

شوق دیدارش را،

طبل سینه ز تپش های دلم،

بانگ شادی برداشت.

گفتمش این شب طولانی را،

هیچ پایانی هست؟

با زبان نگهش

               - نور امید،

مژده ام داد که صبح،

لشگرش را پیروز،

پیش می راند و شرق،

ز آتش سوختن خیمهء شب،

غرق در نور شده است.

از تو پرسیدم ،

               - گفت:

دخترک را بیدار،

با دلش وسعت شور،

ایستاده به لب پنجره اش می بینم،

که نگاه نگرانش سوی دیوار بلند،

رو بدین سو دارد،

و نگاه شوقش سوی فلق،

پارهء سوختهء خیمهء شب می نگرد.


 "وقت تنگ است، معطل نکنی ، تند، سریع."

وقت تنگ است؟ چه می گوید این؟

ماهها رفته و سالی است که من،

خالی از خاطر طیبم ،

                        لیک از وقت پرم. 

در میان همهء همبندان،

ظاهرا از همه خوش "وقت" ترم.

هستم از زمرهء انگشت شماران  

                            - حبس در حبس کشان ، خوشوقتان.


"پس کجایی؟ تو چرا محو دل خویشتنی؟"

"وقت سنگاب تو کمتر شود ار دیر کنی."

به یقین می داند،

دست شستن چه صفایی دارد.

چه کسی می داند؟

که فضای سنگاب،

بر کسی کو شده محروم از آن،

گاه از جنگل پردار فرحبخش تر است.

درک این معنی دستیت چو من می خواهد،

                                              - بر آتش،

یا که دستیت چو او،

که به دستوری بر آتش دستم بدمد.

وه چه خوشبختی وقتی هر صبح،

از در بستهء سلول برون می آیی،

صورتی می شویی،

گاه از روزن سلول دگر،

صحبتی می شنوی،

آشنا می جویی.

فاش می گویم با خویش چنین:

وقت تنگ است کنون،

راست می گوید این.

زود سرپایی خود می پوشم،

و از پی اش لنگ زنان،

گام برمی دارم.


مسعود - ۱۳۶۲