۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

دل مشتاق


دل من با من نیست،

چهچه چلچله ای آواره،

که به بامم پر زد، 

دل مشتاق مرا همره خویش،

سوی گلزاری دور،

چشمهء آب زلال، 

سبز فرش گلسنگ،

آبشار فرح افزای بلند،

گرد قطره افشان، 

بر سبکبال نسیم،

بازی قطره و نور خورشید،

پرتو قوس قزح، 

در دل درهء هفتاد و دو رنگ، 

سوی جولانگه عشق بلبل،

سوی بازیگه پروانه و گل،

سوی کوهستان برد.

سوی دلها پر مهر،

چهره های خندان، 

مردمان خوشبخت،

سوی منزلگه کار، 

کار در موطن همواره بهار، 

سوی آزادان برد.


 

     ***

در زمستانم سخت،

این منم، مانده به جا،

بی دل خویشتنم.

وین زمستان دمسرد،

هر گل مژده رسان را،

که جسورانه سر از خاک برون کرد، 

                                     - به سوز دم خویش،

غنچه نشکفته چه زود،

در جوانی افسرد.


 

     ***

دستهء زاغ سیاه،

 بر درختان، بی برگ،

در کنار کوچه می خوانند،

که دگر چلچله ای بر این بام، 

پر نمی یارد زد.

خاک دلمرده ز سوز سرما،

کی تواند یخ سخت،

از رخ خویش سترد؟


 

    ***

دیرگاهیست من اما
- هر صبح

چهچه چلچله را منتظرم.

زانکه باور دارم،

دستهء چلچله ها در راهند،

و به بامم خواهند،

در سحرگاهی خوش،

شادمانه پر زد.

آفتاب پر مهر،

از پس پرده برون خواهد شد.

قشر یخ اینک سخت،

حجم خود را خواهد،

در فراق سرما،

قطره قطره گریید.

خاک نمناک نفس تازه کنان،

دانه ها در دل خویش،

باز خواهد پرورد،

و گل مژده رسان از دل خاک،

سر جسورانه برون خواهد کرد.

دشتها رنگ به رنگ،

نقش ها خواهد خورد،

مرغکان مدهوش،

نغمهء شادی خواهند سرود.

مرغ بی تاب دلم، 

                    - اینک دور،

همره چلچله ها،

                    - پیک بهار،

خواهد آمد سویم،

و من او را خواهم،

باز بر سینه فشرد.


مسعود