۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

روز های سخن از علم و ادب یاد آمد


روز های سخن از علم و ادب یاد آمد


چون  ز زنگ  تلفن  نالهء  فرهاد  آمد 

جادویی  کرد  که گوشیم  به فریاد  آمد


هرچه بود ازقبل رقص سرانگشتش بود

همچو برقی زبرش برشد وچون باد آمد


گوییا  تا  برساند  دم  گرمش   بر  ما

هاتف  غیب  سماوات   به  امداد  آمد


بعد  سی سال  رفیقا چو  شنیدیم ز  تو

روز های سخن از علم و ادب  یاد آمد


شاد گشتیم ز روحیهء سر زنده و لیک

خاطر از جسم  فرو کوفته  نا شاد آمد 


شعرهای تو  به رخنامه ادب آموز است

در پس  هر خطش  ایمان تو  فولاد آمد


گرچه آموختمت علم درآن گوشهء حزن

کم نگشت  از من و اندوخته  مازاد آمد


این محصل  که تو آموختیش رمز ادب

چون  نظر کرد  به  آموخته  استاد آمد


دارم  امید  که  بینند رفیقان  به  حیات

عید  موعود  ز  تبعید   به  میعاد  آمد



مسعود پرچم کاشانی

اکتبر ۲۰۱۱

۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

کاسب شدم

 
 

کاسب شدم



بر چسب یک مهندس ارشد

با بیست سال تجربه در طرح های عمرانی

                                              - همواره در زمینهء برق، 

بر خود نهاده ، نصب شدم در،

وبسایت کارزار .

در عصر دات کام ، بدین سان ،

برگی شدم میان هزاران هزار برگ ،

                                             - برگی ز برگهای دیجیتال ،

در معرض نگاه خریدار .

هر برگ ،

با صد امید تا ،

برگی دگر نگاه خریداریش کند .

اینک خوشم که مشتری خویش یافتم .

بعد از یکی دو ماه ،

تبلیغ کار خویش ،

خود را فروختم .

پس زنده باد کسب !

پس مرده باد کار !

این هفت خوان مشکل جستار کار را ،

حسرت فشانده بخت خوشم بر دل رقیب ،

فرصت ربودن از ،

آن لشگر به صف شدهء پرشمار را ،

طی کردم .

قانع شدم که باید ،

سرمایه را ،

قانع کنم که من ،

سود آورم به کار .

این خود عجیب نیست ؟

تا کاسبی دگر ،

                  - برگی حجیم تر ،

در بین برگ های دیجیتال ،

مو ها سپید کرده نه در آسیاب ، 

                                     - بلکه در این کار ،

نیروی کارسازی من را ،

در راستای بهره سرمایه از منش ،

تحلیل می کند ؟

و من ،

من با تمام توش و توان ،

تبلیغ می کنم ،

نیروی فکریم را، کالای خویش را .

تا کاسب نشسته در آنسوی میز را ،

در ابتیاع خویش ،

قانع کنم .

توفیق با من است .

این خوان سخت را ،

در پشت سر نهادم

                       - چندین قدم به پیش .

اینک ،

آن برگ دیجیتال ،

                  - آن سوی میز ،

اندیشه می کند که چگونه ،

برگی دگر، رییس خودش را

قانع کند به منفعت خود فروشی ام.

اجماع برگ های دیجیتال ،

یک هفته می کشد .

                      - و سرانجام ،

ایمیل میرسد .

نرخی برای تجربه بیست ساله ام .

                                       - این نرخ منصفانه بازار
و سایر شرایط " عقد "

امضاش می کنم که " قبلت " .

بیگانه ای ز پس دری ذهن ،

می پرسدم که : " نرخ ؟ "

" گفتی که منصفانه ؟ "

" یا ضرب تازیانهء عرضه ، "

" تا لحظه های مرگ، بر اندام زار کار "

" در کند و بست تنگ تقاضا ؟ "

بیگانه ای ز پس دری ذهن ،

می پرسدم که : " تو"

" تو کیستی ؟ "

با دیدگان خیره می پایدم مدام .

با خویش می برد ز کنونم ،

تا سالهای دور

چشمانش آشناست .

من کیستم ؟

ما کیستیم ؟

بیگانه کیست ؟
 


مسعود پرچم کاشانی

اوک ویل - فوریهء ۲۰۰۶

۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

قطعهء آخر


 


 

از  هرم  داغ  خاطرهء  آن  لبان  لعل

یک جرعه  شعله بر  دو لب  هیزمم بیار


 

یک جو ز باغ حنجرهء لولیان مست

یک  دم  ز عطر تازه درو  گندمم  بیار


 

از راه راست  خیر ندیدیم  چون به عمر

راهی به  رهنمای   بسی   ره  گمم  بیار


 

دل تنگ وجان معذب و خاطرپریش گشت

از دیو  و  دد  ملول  شدم ،  مردمم  بیار


 

دردی به سینه دارم  واین باده چاره نیست

زان  بادهء  دو نسل  نهان  در خمم  بیار


 

تیری است نوش نوش حریفان به سینه ام

تیر خلاص نیش سیه کژ دمم بیار


 

مسعود پرچم کاشانی

۲۹ اکتبر ۲۰۱۱ 

۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

خیال خام


 

بهنگام تشکیل پروندهء مهاجرت به فرنگ، اطلاعات مختلفی ازقبیل مدارک تحصیلی، سوابق کار، دارائیها و غیره به فرم تقاضای مهاجرت ضمیمه  میشود که  تقریبا" اطلاعات ناگفته ای باقی نمی ماند.


 

 از جمله برای مهندسین ، تائید مدارک توسط انجمن مهندسین حرفه ای  مربوطه از ضروریات است.  ما  هم که  مدارکمان  قبل  از مهاجرت به تائید  انجمن  رسید  در  این  خیال خام که وقتی به فرنگ آمدیم، شرکت های مهندسی صف بسته اند تا در استخدا م ما از یکدیگر سبقت بگیرند. چه چیز بهتر از اینکه مهندسی با بیست سال سابقه کار به فرنگ بیاید ودر ابتدای کار حاضر باشد با هر حقوقی مشغول کار شود تا به اصطلاح تجربهء کار فرنگی کسب کند.


 

از سوئی دیگر از طریق دوستان و آشنایان می شنیدیم که فلان مهندس به کار کارگری مشغول است. بهمان دکتر کار را با تحویل پیتزا به درب منازل آغاز کرده و دیگری عطای کار تخصصی را به لقایش بخشیده و با خرید تاکسی به مسافر کشی مشغول است. این تناقضی بود که  برای شخص حل نشده باقی می ماند تا خود پا به دنیای جدید گذارد و سرنوشت خود را تجربه کند.


 

همچنین شنیده بودیم که برخی از مهاجران بیگدار به آب نمی زنند. به این معنی که خانم و بچه ها در فرنگ می مانند و آقا کار خود را در ولایت ادامه میدهد تا جای پایی برای خود در فرنگ محکم کند. این امر هم آنقدر مرسوم است که نام هایی هم برای آن انتخاب شده و این آقایان را مزدا (مردان زن در امریکا) و مزدک (مردان زن در کانادا) می نامند.


 

ما هم برای اینکه اطلاعات دست اولی برای خود دست و پا کنیم، به یکی از دوستان که چند سال قبل مهاجرت کرده و در نهایت به کار مهندسی دست یافته بود، زنگ زدیم و پرسیدیم که اگر کار مهندسی به سادگی یافت نمی شود، آیا امکان آن هست که آدم به عنوان نقشه کش در شرکت های مهندسی استخدام شود تا بتواند قابلیت های خود را نشان دهد؟ پاسخ شنیدیم که افرادی مثل تو از همان اول به عنوان مهندس استخدام خواهند شد.

زهی خیال باطل !

 
 

( ادامهء خاطرات فرنگ در فرصتی دیگر)

 
 

۱۵ اکتبر ۲۰۱۱

 
 


 

 
 

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

دارا دار




دل خوشست با نام  ، رستوران  دارا  دار

درسرآسیاب تک است، چون دکان دارا دار

 
 

پنجشنبهء  فردا  ،  ز آن  آخر ماه  است

کند  گشته ساعت  بر، دوستان  دارا  دار

 
 

قیل و قال  دنیا را ، در زمان فرامش کن

جان فدای جانان است، در جهان دارا دار

 
 

همتی  کن ای  جانا ، عزم بزم یاران کن

ساب  خود  جبینی  بر،  آستان  دارا دار

 
 

غرفه های  پوشیده ، از طعام رنگارنگ

در صفند  از بهمان  تا  فلان  دارا  دار

 
 

یکطرف بصف کرده، باده های رنگارنگ

تا  دمی به خمره زنند ،  لولیان  دارا  دار

 
 

گر نمی خوری باده ، نوش جان بکن قهوه

قهوه ای است مخصوص، میهمان دارا دار

 
 

هر چه می خوری اینجا، گوئیاست مجانی

تا که می رسی جلوی ، پیشخوان دارا دار


 

یار گر چه ترکم کرد، ترک دوستان نکنم

تا که بشنود ز ایشان ، داستان  دارا  دار


 

عکس بزم یاران را ، چون نهم به وبلاگم

لب گزند از حسرت ،  منکران  دارا  دار


 

مسعود پرچم کاشانی

تورونتو - ۲۸ سپتامبر ۲۰۱۱

 
 

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

پنج شنبهء آخر ماه







 
 خیابان سر آسیاب (یورک میلز) که در شمال شهر (نورت یورک) تورونتو قرار دارد، جزء مناطق تقریبا" گران قیمت شهر محسوب می شود و قیمت خانه های آن نسبت به سایر جاها بالاتر است. تعدادی از هموطنان ما هم که "باد" افزایش قیمت نفت "چیز" هایی برایشان به ارمغان آورده بدون وام بانکی و بصورت نقد (جیرینگی) اقدام به خرید خانه در این منطقه کرده اند. رییس مستعفی بانک ملی یکی از آنهاست. البته "باد" افزایش صادرات چین برخی از کمیسیون مداران آن کشور را هم به این منطقه کشانده و به خرید "جیرینگی" واداشته است.

در تقاطع سر آسیاب و منظر خلیج (بی ویو) بازارچه ای هست که تعدادی مغازه از جمله رستوران دارا دار (ریچ تری) را در خود جای داده است. رستوران دارا دار بر خلاف موقعیتش رستوران گرانی نیست چرا که وضعیت خود نوکری دارد. اگر چه تعدادی خانم و آقا به چاکرم نوکرم مشغولند، لیکن وظیفهء آنها بیشتر تخلیهء میز هاست. هر کس برای گرفتن غذا نوکر خودش است. داخل رستوران هم حالت بازارچه دارد. دور تا دور غرفه هایی است که هر یک انواعی از اطعمه و اشربه را ارائه می دهند.


در ابتدای ورود به هر نفر کارتی داده می شود که می توانید با آن از کلیهء غرفه ها خرید کنید. لازم نیست دست به جیب شوید. با ارائهء کارت همه چیز مجانی است.بهمین دلیل بچه ها خیلی از آن خوششان می آید. منتهای مراتب، در آخر کار کارت ها را مثل نامهء اعمال به خورد کامپیوتر می دهند و مبلغ مربوط به کلیهء اطعمه و اشربه را به اضافهء سیزده در صد مالیات و پانزده در صد حق چاکرم نوکرم از شما می گیرند.

 چند سالی است که دیدار های ماهانهء اعضاء و هواداران انجمن فارغ التحصیلان دانشگاه صنعتی شاخهء تورونتو، در این محل برگزار می شود. محفلی است عمدتا" درویشی در آخرین پنجشنبهء هر ماه.

  حسن دارا دار در این است که با همهء سلیقه ها جور در می آید. عده ای به قهوه و شیرینی و بستنی بسنده میکنند. تعدادی شام می خورند و اهل خمره هم البته چیز هایی برای انتخاب دارند که به سلامتی دوستان بالا بیاندازند.

 بد نیست بدانید که قهوه اش واقعا" خوردن دارد. هم کیفیتش خوب است و هم کمیتش. نوع بزرگش در فنجانی ارائه می شود که از پیالهء سوپ هم بزرگتر است. چیزی از پیاله چای ترکمن های خودمان هم بزرگتر.

 در ماه سپتامبر ، از آنجا که یار ترک دیار کرده بود، انتظار پنجشنبهء آخر ماه در اثر فشار تنهایی خود را بیش از پیش نشان می داد. نتیجه چه شد؟ قطعه شعری بنام "دارا دار" که در پست بعدی خواهید دید و عکسهایی که در آن بالا ملاحظه نمودید. 

 مسعود پرچم کاشانی
سپتامبر ۲۰۱۱ 

 

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

I Wonder Why



I wonder why

I wonder why, I wonder why
I wonder, where's the vast blue sky
I wonder, where's the valued peace
When everyday soldiers die

 
I wonder when, I wonder who
I wonder who could make it true
I wonder when it all began
All of these wars we humans do

 
I wonder how, I wonder where
I wonder how these wars we bear
I wonder how we let them loose
Upon the land we'll always share

 
I wonder what, I wonder how
I wonder what's making us bow
I wonder what's holding us back
How can we such evil allow

 
I wonder why, I wonder why
I wonder why we've gone awry
I wonder if there is still hope
Or if we should bid peace goodbye

 
Alborz Kashani
2005

زندگی چیست؟



 

زندگی  چیست ؟ بازی  تقدیر

با   عزیز  تو  و  قلندر   ما


 

عکس او شورزندگی است ولیک

بود   کوتاه   عمر  تندر  ما 


 

گوئیا  این  ز زندگی  سرشار

خاطرات  تو  در   برابر  ما


 

زیر کوهی ز انده ایم و به کار

ابر و  باد  و مه  سبکسر  ما


 

چرخ  گردون  ز  پا  نمی افتد

همچو دیروز و روز دیگر ما


 

مرگ تلخ، این یقین دیرین سال 

هر چه  آمد  نگشت  باور  ما


 

این  شتر  آشناست  ،  نقل  کنند

خوش نشسته است پشت هردرما


 

صحبت دوست را غنیمت دان 

نیک  گفتاری است  باور  ما


 

عشق می ماند و صدای خوشش 

از ازل ، این  نوشته  بر سر ما


 

دسامبر ۲۰۰۹

برای دوستی که جوانش را ناباورانه از دست داد

۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه

خاطرات فرنگ - کسبهء نوین




 

اولین چیزی که در فرنگ به چشم می خورد فقدان کسبه به مفهومی که در مملکت خودمان می شناسیم و حضور ملموس فروشگاه های بزرگ زنجیره ای است در تمام مناطق شهری و روستایی. فروشگاه های بزرگی که به خرده فروشی به مصرف کننده مشغولند لیکن اجناس خود را نه از عمده فروش بلکه مستقیما" از تولید کننده تامین می کنند.گاهی تمام محصول یک تولید کننده را یکجا می خرند و آنرا با استفاده از سیستم انبار داری و حمل و نقل اختصاصی، به شعبات بی شمار خود در اقصی نقاط کشور و حتی سایر کشور ها می رسانند.از آنجا که این فروشگاه ها به صورت یک مکعب مستطیل بسیار بزرگ ساخته می شوند، به آنها جعبهء بزرگ یا "بیگ باکس" هم می گویند. این فروشگاه ها به قول معروف از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را در خود جای داده اند. برخی از آنها علاوه بر فروش انواع کالاها، خدماتی نظیر خشک شویی، عکاسی، نسخه پیچی در داروخانه، اصلاح سر، تعمیر اتومبیل، و غیره را هم ارائه می دهند. به این ترتیب نابودی کسبهء خرده پا را بوضوح می توان دید.


 

یکی دو هفته پس از آمدن ما به فرنگ، فستیوال تابستانهء ایرانیان در میدان اصلی شمال شهر (نورت یورک) برگزار میشد. فرصتی بود تا ببینیم در دنیای مهاجرت چه می گذرد. اولین چیزی که در میدان جلب توجه میکرد، آگهی های تبلیغاتی هموطنانی بود که به عنوان مشاور معاملات املاک بر در و دیوار خود نمایی می کرد. هر یک پوستر خود را با عکس بزرگی از خود با لبخندی بر لب مزین کرده و شعاری هم برای خود انتخاب کرده بود. 

"کلید خانهء شما در دست من است."

" سراغ خانهء رویایی خود را از من بگیرید."


 

آگهی های دیگری هم بود از مشاورین وام مسکن با عکس هایی مزین به لبخند و شعارهایی از قبیل:

"بهترین نرخ وام مسکن"

"اگر بانک میگوید نه، ما می گوییم آری."


 

جالب اینجاست که همهء آنها بدون استثناء در کنار عکس خود آرم یک شرکت بزرگ (که به آن وابستگی داشتند) را هم زده بودند. در واقع در عین حال که برای خود تبلیغ می کردند، برای شرکت مربوطه نیز تبلیغ می کردند. آدم در این فکر که جل الخالق! شرکت باید برای کارمند تبلیغ کند یا کارمند برای شرکت؟

پس از کنکاش معلوم شد که آنان نه کارمند حقوق بگیر بلکه کسبهء نوع جدیدی هستند که با تبلیغ برای خود و شرکت مربوطه، مشتری جلب کرده و با هر معامله در صدی به عنوان کمیسیون دریافت می کنند. البته این لب مطلب به صورت ساده است لیکن روابط و قضایا پیچیدگی های زیادی دارد که از شرکت به شرکت و صنف به صنف می تواند متفاوت باشد. 


 

در هر حال اگرچه کسبه به مفهوم سنتی آن تقریبا" بر افتاده لیکن به صور جدیدی ظهور کرده و جای آنها را گرفته است.


 

جالب آنکه روحیهء کاسبکاری در تمام سطوح جامعه تبلیغ می شود به طوریکه حتی کارمندان تمام وقت بخش عمومی و بخش خصوصی را هم در بر گرفته است. چگونگی آموزش این روحیه به متقاضیان کار را در فرصتی دیگر خواهم آورد.


 

شهریور ۱۳۹۰ 


 


 

۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

فراق


نگر که یار چه سان آشیانه ویران کرد

ببین که مردم چشمم چگونه گریان کرد


 

درشتی از سخن ما چو دید راهی شد

چو ماه چهره به ابر فراق پنهان کرد


 

 به خاطرات  مکدر  نهال  مهر  برید

تنم چوپیچک بی شاخه سست بنیان کرد


 

بنالم از سر شب تا به صبح از تقدیر

چرا که ساده دلم را اسیر خوبان کرد


 

جفای  لیلی دوران  چه سان کنم انکار

که فاش قصهءمجنون بهرخیابان کرد


 

مرا جزیرهء آرام بود صحبت دوست

رمید و بحر محیطم اسیر طوفان کرد


 

شود  همان کند  آیا به غمزه  بحر غمم 

به نیل آنچه به یک دم کلیم عمران کرد


 

شهریور ۱۳۹۰  

۱۳۹۰ شهریور ۹, چهارشنبه

شریک جرم




در یکی از روز های بهاری سال ۱۳۵۲ از طرف اتاق کوه دانشگاه یک کلاس آموزش سنگ نوردی ترتیب داده شده بود که تعداد زیادی از بچه های قدیم و جدید کوهنورد در آن شرکت داشتند.من هم برای ارتقای مهارت های خود در صعود فنی در این برنامه شرکت کردم. یکی دیگر از کسانی که در این برنامه شرکت داشت از همدوره ای های ما در دانشکدهء برق بود و از دوستان بسیار نزدیک من. وی اگرچه اهل مشهد بود ولی از نظر مردانگی و مروت، نوعدوستی و فتوت، هوش و ذکاوت، از خود گذشتگی و شجاعت و بطور خلاصه در کلیهء صفات حسنه چیزی از اصفهانی ها کم نداشت. حتی در یک زمینه اضافه هم داشت و آن هم بزنم به تخته -چشم حسود کور- از جهت هیکل بود که به اندازهء یک سر در ارتفاع و به اندازهء یک شانه درعرض بر من می چربید. ( امیدوارم کاظم جلالی از نظر ارتفاع اعتراضی نداشته باشد.)


نام او مهدی بهاریان بود و از سال ۱۳۵۰ ، زمانی که برای اولین بار در خوابگاه به اتاق ما آمد و زبان باز نکرده پاسخ شنید "خاموش مرتجع"، دوستی ما آغاز شد و تا سال ۱۳۵۴ که دست تقدیر میانمان فاصله انداخت، ادامه یافت. قضیهء خاموش مرتجع را باید در فرصتی دیگر توضیح دهم، فعلا" بر می گردم سر اصل موضوع یعنی شریک جرم.

کلاس آموزش سنگ نوردی قرار بود در محل سنگ مریم برگزار شود که در دامنهء توچال زیر پناهگاه شیرپلا قرار داشت. این سنگ هر ساله میزبان گروه های زیادی از علاقمندان سنگ نوردی بود.

در آن روز پس از رسیدن به سنگ مریم و خوردن صبحانه، بچه ها به گروه های مختلف تقسیم شدند و آموزش ها شروع شد. ضلع شمالی سنگ مریم شیبی بیش از نود درجه دارد که اصطلاحا" به آن شیب منفی می گویند. برای صعود چنین شیب هایی، سنگ نورد در واقع به نوعی از سنگ آویزان می شود و با کوبیدن میخ های مخصوص در شیارهای سنگ خود را بالا می کشد. سنگ نورد برای جلوگیری از سقوط، طنابی را که به بدن خود متصل نموده از حلقه هایی بازشو (به نام کارابین) که به میخ ها متصلند، می گذراند. سر دیگر طناب در پایین سنگ در دو دست حمایت چی به گونه ای قرار می گیرد که بخشی از طناب با پشت او تماس دارد.

من اولین داوطلب صعود از شیب منفی بودم و مهدی هم رسم دوستی را به جا آورد و داوطلب شد که طناب حمایت من را در دست های پر توان خود گیرد. سنگ مناسبی پیدا کرد تا پارا حمایل سنگ کند. طناب را از پشتش رد کرد و با دو دست از دو طرف محکم گرفت.

من اگرچه تجربهء قبلی کوهنوردی و سنگ نوردی داشتم لیکن این اولین بار بود که صعود از شیب منفی را تجربه می کردم. به همان دلیل سابقهء قبلی، تند شروع به صعود کردم و با آرامش و انعطاف بدنی مناسبی به کوبیدن میخ و بالا رفتن ادامه دادم. در جریان صعود، سنگ نورد با هر میخ جدیدی که می کوبد، کارابینی به آن متصل کرده و از حمایت چی میخواهد تا طناب حمایت را شل کند. سپس طناب را از کارابین جدید میگذراند تا یک گام به بالای سنگ نزدیک تر شود. اینکار را ادامه میدهد تا به بالای سنگ برسد. بعد از او سایر کوهنوردان می توانند از همان میخ ها استفاده کرده و خود را به بالای سنگ برسانند. نفر آخر در حین صعود میخ ها را در می آورد تا در محل دیگری مورد استفاده قرار گیرد.

من در ادامهء مسیر به میخی برخوردم که از قبل در شکاف سنگ جامانده بود. بر خلاف میخ های استاندارد که ساختمانی فنری دارد، و ضمن داشتن استحکام در شکاف سنگ، در آوردن آن هم مشکل نیست، میخ مزبور با استفاده از نبشی (توسط بچه های دانشگاه خودمان) ساخته شده بود.و فنریت نداشت.در نتیجه باید محکمتر کوبیده می شد تا بتواند تحمل وزن کند.از آن طرف در آوردن آن هم چندان ساده نبود. میخ مورد بحث آنچنان محکم در شکاف سنگ فرو رفته بود که کسی نتوانسته بود آن را در بیاورد. در هر حال برای من غنیمت بود چرا که نیازی به پیدا کردن محل مناسب برای کوبیدن میخ نداشتم. لذا کارابین را به همان میخ انداختم و خود را بالاکشیدم برای کوبیدن میخ بعدی.

میخ بعدی را هم بلافاصله کوبیدم و باز خود را بالاکشیدم تا میخ بعدی را بکوبم. محل مناسبی برای میخ بعدی پیدا کردم ولی هر چه کردم دستم به آن نقطه نرسید. ده سانتی کم آورده بودم. با خود می گفتم چه می شد اگر این دست ده سانت بلندتر بود. حدود ده سانت پایین تر از آن شکاف تنگی وجود دشت که برای کوبیدن میخ مناسب نبود. در هر حال چاره ای جز این نداشتم که میخ را در محل نامناسب بکوبم. بدلیل تنگ بودن شکاف، بیش از نیمی از میخ در شکاف نرفت. این در حالی است که طبق اصول سنگ نوردی  حد اقل دو سوم میخ باید در شکاف سنگ درگیر باشد.از آنجا که بنظر نمی رسید چارهء دیگری باشد، کارابین را به میخ وصل کرده و جهت حصول از محکم بودن آن بتدریج وزن خود را روی آن انداختم. بنظر می رسید محکم باشد. دل به دریا زدم و به مهدی گفتم طناب حمایت را شل کن. طناب را به داخل کارابین انداختم و نگاهی به بالا انداختم. یکی دو میخ دیگر لازم بود تا به بالای سنگ برسم. خود را بالا کشیدم تا میخ بعدی را بکوبم که به یکباره میخ در رفت و من به طرف پایین سقوط کردم. در اثر ضربه ناشی از وزنم ، میخ بعدی هم در آمد و سقوط ادامه یافت. میخ بعدی همان میخی بود که از سال قبل جا مانده بود و آنچنان محکم بود که حتی ضربهء ناشی از سقوط من هم نتوانست آن را از جا بکند. مثل پاندول در بین زمین و هوا آویزان ماندم، چرا که طناب حمایت آن پایین در دست های پرتوان مهدی بود که با قدرت طناب را چسبیده بود. ضربهء ناشی از سقوط من هم نتوانسته بود او را از تعادل خارج کند. اگر کسی هم وزن خودم به حمایت نشسته بود چه بسا که در اثر ضربه به هوا بلند میشد. یا طناب را از دست میداد.

اگر فاصلهء میخ هارا حدود ۸۰ سانت تا یک متر فرض کنیم، و طول طناب از بدن من تا آخرین میخ را هم همین قدر تخمین بزنیم، این بدان معنی است طناب باید دو و نیم تا   سه متر آزاد شده باشد. یعنی من باید حدود ۵ تا شش متر سقوط کرده باشم. این در صورتی است که طناب روی بدن مهدی سر نخورده و بدن او در اثر ضربه جا به جا نشده باشد.

 البته در وضعیت پاندولی، من عمق فاجعه را آنگونه که بچه ها می دیدند درک نکردم. برای من همه چیز گویی در یک لحظه اتفاق افتاد. ولی بچه ها کنده شدن میخ ها را دیده بودند و تصور میکردند که همهء میخ ها یکی پس از دیگری کنده خواهد شد. در هر حال حالت پاندولی خود را بیشتر کردم تا به دیواره برسم و طناب حمایت را بگیرم. رکاب را به نزدیکترین میخ انداختم و شروع به بالا رفتن کردم. مربی ما که روی سنگ دیگری با فاصله ایستاده بود فریاد زد که ادامه می دهی یا میایی پایین. گفتم چیز زیادی نمانده ، ادامه میدهم. از میخ های موجود بالا رفتم و بلافاصله کار میخ کوبی را ادامه دادم تا به همان نقطه ای رسیدم که ده سانت کم آورده بودم. این بار با کمال تعجب و نا باوری دوستانی که شاهد ماجرا بودند بر ده سانت کوتاهی دست فائق آمدم و میخ را در محل مناسب کوبیدم. و پس از آن با یکی دو میخ دیگر به بالای سنگ رسیدم.

در بالای سنگ تعدادی از بچه ها آمده بودند تا مرا در آغوش گیرند. من انتظار چنین وضعیتی را نداشتم. بچه ها یکی پس از دیگری مرا در آغوش میگرفتند. اشک شوق را در چشمان برخی از آنها مشاهده کردم. تازه متوجه شدم که چه خطری از سرم رفع شده است!

یادم نمی آید که آیا از مهدی تشکر کردم که با تحمل ضربهء وزن من و شل نکردن طناب حمایت مرا از مرگ حتمی نجات داد یا نه. تعجبی ندارد اگر تشکر نکرده باشم، چرا که آنقدر وقت به بذله گویی گذرانده بودیم که دیگر جایی برای صحبت جدی باقی نمانده بود.

در هر حال به قول قدیمیها ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. من در همین جا رسما" از این دوست عزیز جهت نجات جان خود تشکر می کنم. اگر چه به قول خودش تعمیرات اساسی کرده و موتور پایین بالا گذاشته، امیدوارم سالهای سال سلامت باشد و سایه اش بر سر فرزندان مستدام بماند.

در پایان باید واقعیتی که ممکن است از دیده ها مخفی مانده باشد را نیز یاد آور شوم و آن اینکه ایشان با شل نکردن سر طناب و نجات جان من در کلیه جنایاتی که اینجانب در حق بشریت مرتکب شده, میشوم و خواهم شد سهیم بوده، هست و خواهدبود و بهیچوجه نمی تواند سهم خود در جنایات مزبور را منکر شود.


 

شهریور ۱۳۹۰ 

 
 

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

در محضر ابن قارون

 
 

همچنانکه در "کتاب الوجه" به قرائت مراسلات ماضیه در "تار عنکبوت عرض عالم " که به اختصارش  " تار ع  ع  ع " خوانند اشتغال داشتم، مرسله ای از ابن قارون رؤیت کردم  که ما را به جملهء  موجزی مفتخر و خستگی جسم و جان مختصر نمود. در زمان ، یاد ما از بیداد زمان گذشت و قطعهء زیر قلمی گردید:

سرمایهء ما همین اساتیدی هستند که هر ازگاهی بنده نوازی کرده چند خطی می فرستند. استاد محمد ابن قارون هم از این قاعده مستثنی نیست، هر چند در جمله ای کوتاه بنویسد: " تو و فرهادت خوش باشین و خرم"

جهت اطلاع دوستان جوانی که نام استاد محمد ابن قارون را از اجدادشان شنیده، حضرتش را ندیده، و فیوضاتش را نفهمیده اند، لازم دانستم که شرحی از تلمذ در محضر استاد را به "اوراق خاطرات" بیافزایم.

 
 

ابن قارون از علمای ما قبل تاریخ - به اعتباری ما قبل انقلاب - بود که در علم العلوم ید طولایی داشت و درتهذیب احوالات نفس طریقتی اولی. نگارنده مدتی در محضرش از ارسطو تا کانت را  تلمذ نمود و در احوالات نفس تفحص. اگر چه حجرهء کوچکی داشت، لیکن طالبان حقیقت اولی در صفی مجازی در کویش به زیارت مایل بودند و در انتظار تا به درک او نایل آیند و همچو حضرتش  در سیر و سلوک کامل. 

 
 

محشر کبری است سر کوی دوست

جان به فدای خم آبروی دوست.

 
 

حجره اش مختصر بود بی زرق و برق به ابعاد کمتر از یک ذرع در دو  ذرع و ظرفیت بیش از دو طلبه را نداشت. اگرچه در ارتفاع دو و نیم ذرعی از زمین قرار داشت، ولی در مرتبهء سوم بود و طلبهء علم می بایست از مرتبهء اول و دوم بالا می رفت و در مرتبهء سوم در خدمت استاد می نشست. گویا می خواست، به شاگرد بفهماند که اگر طالب نیل به اعلی علیین هستی، می بایست هر یوم اندکی به مرتبهء خود بیافزایی. ارتفاع حجره را دلیل دیگری هم بود و آن اینکه نمی بایست از استماع محاجهءما یار بهترین را حرجی افتد و اغیار کمترین را - به خبر چینی - فرجی.

ارتفاع حجره به طالب علم القاء می نمود که نقطهء کوچکی بیش در عالم وجود نیست و جز اتکای بی ثباتی در راه سلوک به  اعلی علیین ندارد و هر لحظه می تواند با سر به اسفل السافلین سقوط کند.

 
 

همدرس حقیر در محضر ابن قارون طلبهء جوانی بود اهل قزوین بنام جواد. وی که سالها قبل در قریه طرشت با نحله ای از اجتماعیون عامیون حشر و نشر داشت به جواد جوجه معروف بود تا با جواد دیگری که با هیئت بزرگتر به دست خر الشعراء مشهور بود(اگر چه ضابط الشعراء بر وی روا تر) اشتباه نشود. در همان حوالی جواد دیگری هم ادعای جوادی داشت و به جواد یره معروف بود (اگر چه بعد ها به ضیاء الصنایع مشهور شد) و از آواز خوانی خود مشعوف.

آی یره یره یره.... 

 
 

از آنجا که اینهمه جواد فی الواقع اسد اندر اسد را بخاطر متبادر می نمود، ابن قارون او را بنام ملا جواد قزوینی ملقب نمود. ایشان نگارنده را نیز بی نصیب نگذاشت و به اراده او لقب میرزا مسعود کاشی مرا به یادگار ماند. 

 
 

بر خلاف من که سابقه در علم کهربا داشتم، پیشینهء ملا جواد کیمیا گری بود. پس از تحمل مشقات در مراتب کیمیاگری خدمت استاد رسیده بود تا به عرض برساند که:


 

از طلا گشتن پشیمان گشته ایم

مرحمت فرموده ما را مس کنید.


 

نگارنده هم از باب ادب خدمت استاد رسیده و گفت:


 

اگرچه کاشی ام و جمله کهربا کارم

به خال رهروی علم العلوم بیمارم


 

استاد از افلاطون و ارسطو آغاز کرد و پرتوی از اشراق افلاطونی را بما نمایاند و جرعه ای از مشرب مشاء ارسطویی بما چشاند.


 

گفت ز ماهیت مشائیان

نقش به دیوار ز اشراقیان


 

حکمت اشراق کم از عرش نیست

چونکه ورا هیچ بجز نقش نیست


 

نگارنده که بابت ارادت به معلم ثانی به مشرب مشاء تعلق خاطر بیشتری داشت ناگهان خود را در مکتب اشراق غوطه ور دید.


 

اشراق فلاطونی ، دیوانه ترم کرد

مشاء ارسطویی ، از سر بدرم کرد


 

و آن هنگام که سخن به برهان وجود آگوستین قدیس رسید،


 

گفت وجود ارجح موجود بین

عارض او بین همه فرش زمین


 

استفاده از محضر ابن قارون دیری نپایید. امواج انقلاب بدوا" حجره اش را به اعتبار اولویت واقعیت عینی بر حقایق ذهنی ( و پس از چند صباحی به دلیل تمامیت خواهی بخشی از واقعیت عینی) تعطیل ، و در زمان پرونده اش در اتاق تمشیت تکمیل و در عزلت نشینی اش تعجیل به عمل آمد.

راقم این سطور نیز که مدتی را به عزلت گذرانید، مدت ها از مصاحبت ابن قارون و ملا جواد محروم و در خلوت خود مغموم ، به کشف و شهود مرسوم پرداخت تا اینکه بر وی مسموع افتاد که در بلاد فرنگ علم کهربا در اولویت است و کهرباگران را وفور نعمت.


 

آن شنیدسی که در اقصی دور 

کهرباگر سور و ساتش جفت و جور؟


 

از این رو رخت سفر بربست و در شمال شهر (نورت یورک) تورونتو در منطقه ای بنام بید آباد (ویلو دیل) رحل اقامت گزید که فاصلهء چندانی از خار تپه (تورن هیل) نداشت. پس از مدتی غور در بازار استخدام و تفحص مدام، در شهر بلوطستان (اوک ویل) در بیست فرسنگی بیدآباد به کار کهرباگری مشغول شد.

در تعطیلات جمعه که در بلاد فرنگ با دو روز تاخیر در یوم یکشنبه برگزار می شود، با گذر از خار تپه به قهوه خانهء قنبر در تپهء غنی آباد (ریچموند هیل) می رفت تا ضمن غور در احوالات نفس، نشانی از ابن قارون و ملا جواد بیابد.

سالها گذشت تا به یمن " کتاب الوجه" در "تار ع ع ع" ابتدا ابن قارون را در بوستون از بلاد شمالی ایالات متحده یافت و سپس ملا جواد را در محال قزوین.

علی ایحال، هر چند حجرهء استاد همچنان تعطیل، لیکن صف طلاب علم العلوم همچنان در تطویل، "کتاب الوجه" پر از افاضات جمیل و مراسلات کهربایی پر از اشارات بی بدیل. ابن قارون موش مصنوعی در دست، از قلم نی چوبین گسست، لوح سنگی وانهاد تا خویش را با لوح فرنگی آشنا کناد. حضرتش می رود تا انگشتان بر صفحه کلید نشاند و داد سالک مظلوم از تقدیرنه چندان محتوم ستاند.


 

تمت ۱۷ شهر امرداد سنهء ۱۳۹۰

کتبه بارق المهندسین میرزا مسعود کاشی.

   
  

 
 

۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

کودکانه


 

رقصان به روی صفحه کلید است،  

انگشتهای من.

اندیشه لیک،

نوشیده یادمان می از ساغر خیال، 

بسته است راه پنجگانهء حس را. 

چشمان به ژرفنای مانیتور،

جز خاطرات بوسهء دزدانه 

                                   - پشت بام،

پنهان به پشت ملحفهء روی بند رخت، 

در سالهای دور، 

نمی بیند.



مسعود - ۱۳۷۴


۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

خاطرات امروز


 

یکی از دوستان که بعد از حدود سی سال بی خبری مرا از طریق اینترنت
پیدا کرد برایم چنین نوشت:


 

درودی و سرودی بسیار.

 خرسندم که سرانجام تو را در جایی از این جهان،دست ِ کم از راه ِ فیس بوک و رایانه پیام، پیدا کرده ام. بد نیست بدانی که همراه ِ زندگی ام،نسرین، تو را می شناسد. من ناگزیرم سلام ِ او را هم برسانم! به امید ِ روزهای ِ خوشتر و شادتر. با مهر و دوستی. 

فرهاد


 

من هم که رفتم توی همان حال و هوای سی سال پیش ، فراموش کردم که به مناسبت سن و سال باید کمی سنگین رنگین تر خوش و بش کنم و در جوابش نوشتم:


 

نسرین تو گر همی شناسد مارا،
من نیز همی شناسم او را جانا،
خواهی تو دلیل ادعایم ؟ بشنو،
"نونی" به سرش نهاده "نونی" بر پا.
ضمنا اگر گفت من با کسی حساب شوخی ندارم ، یک جوری به من برسان تا با یک شعر جدی ، ماست مالی کنم.


 

تاکنون عکس العمل شریک مربوطه به من ابلاغ نشده. اگر مدتی از من خبری نشد، بدانید یا با لنگه کفشی (پاشنه بلند ) تصادف نموده ، و یا از ترس تصادف با آن زندگی زیرزمینی اختیار کرده ام.

  ۲۵ جولای ۲۰۱۱


 

۱۳۹۰ تیر ۱۶, پنجشنبه

اقلید در نارنجستان


 

یاد برنامهء نوروز گرامی بادا

یاد آن روز گرامی بادا

چادر و شمع شب افروز گرامی بادا

 یاد آن روز گرامی بادا


 

چادر و خیمه به شب دامن البرز خوش است

یاد مسعود و فریبرز خوش است

یاد یکرنگی دیرینهء ما

یاد آن روز گرامی بادا


 

گر چه نوروز بد و خلق همه دست افشان

این یکی خانهء آن یک مهمان

لیک ما را نبد از ترک ولایت پروا

یاد آن روز گرامی بادا


 

شهر اقلید نبد هیچ چو شهر من و تو 

نبدم عیدی و نی ماهی پلو

شهد و شیرینی ما بود سرود زیبا

یاد آن روز گرامی بادا


 

یاد آن روز که خواندیم دلی با ما بود

زهره آن یار پری سیما بود

باز خواندیم و ندیدیم وصال او را

یاد آن روز گرامی بادا


 

یاد باد آنکه شبی را به حسینیه شدیم

شام خوردیم و در آن خسبیدیم

صبح از خادم دلگیر رسید این فتوا

یاد آن روز گرامی بادا


 

گفت هر چند حبیب است به حق ابن سبیل

لیک بشنو ز من این بانگ رحیل

چون حسینیهء ما نیست دگر جای شما

یاد آن روز گرامی بادا


 

حیف از آن نیست که از بارگهش رانده شدیم 

مشرکی ، کافرکی خوانده شدیم

نیست باک ار چه که زندیق بخواند ما را 

یاد آن روز گرامی بادا


 

از حسینیه روان سوی نوک قله شدیم

خسته و کوفته فی الجمله شدیم

راه دشوار و چه خوش وزن بود کولهء ما

یاد آن روز گرامی بادا


 

کوله ای پر ز کواکر بدم و ماهی تن

نظرم نیست دو تن یا که سه تن !!

لیک عباس بنالید ز ثقل حلوا

یاد آن روز گرامی بادا


 

آن فرو سوخته حلوا شکرک چون زده بود

چرب و شیرینی اش ار چه دل اغیار ربود

اشتها بر شده بر سفره چو ترمز حلوا

یاد آن روز گرامی بادا


 

به ره قله برفتیم و زمانی بگذشت

مهدی مشهدی ما بنشست

نه به تهدید و به تطمیع نه استاد به پا

یاد آن روز گرامی بادا


 

از چنین واقعه سی سالی وپنجی بگذشت

کوه پیمایی ما هم شده محدود به دشت

چونکه تحلیل برفته است ز ما قوه و نا

یاد آن روز گرامی بادا


 

شانس شد یار که عباس مرا شد مهمان

بردمش شهرک نارنجستان

باش در جنگل تک صخره شدم ره پیما

یاد آن روز گرامی بادا

 
 

راه رفتیم و از این خاطره ها حرف زدیم 

یاد اقلید نمودیم و جوانان قدیم

این همه خاطره بد حاصل آن زمزمه ها

یاد آن روز گرامی بادا



 



۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

خاطرات دانشجویی (۳)


روزهای پایانی اسفند ۱۳۵۲ روزهای پر مشغله ای برای اتاق کوه دانشگاه بود. برای تعطیلات نوروز ۱۳۵۳ برنامه ای ده روزه تدارک دیده بودیم برای صعود به تعدادی از کوه های استان فارس از جمله کوه سفید( کوه بل که بلند ترین قلهء استان فارس است) در  جنوب اقلید و چند قلهء دیگر در بخش های سوریان و جشنیان. برای اینکه برنامهء بدون درد سری داشته باشیم تعدادی از کوه نوردان آماتور(!!)  را فرستادیم به قلهء قارون در خوزستان دنبال نخود سیاه و ده دوازده تن از کوهنوردان حرفه ای (!!) را برای برنامهء خودمان گذاشتیم. در آن روزها جلسات متعددی برای تقسیم کار، تدارکات اولیه و هماهنگی های لازم برگزار می شد. قرار بود برای ده  روز غذا همراه داشته باشیم. بهمین دلیل نان معمولی، نان خشک، انواع کنسرو، کواکر ( که با آب گرم به یک آش مقوی فوری تبدیل می شد) و خرما تهیه می کردیم تا بین افراد مختلف توزیع شود تا کوله ها سنگینی متعادلی داشته باشند. مادهء غذایی مهم دیگری هم که لازم داشتیم حلوا بود. حسن حلوا در این بود که اولا غذای بسیار انرژی زایی بود که در سرمای کوه می توانست مورد استفاده قرار گیرد، و ثانیا براحتی قابل تقسیم برای وعده های مختلف غذایی در کیسه های پلاستیکی بود و برای هر وعده غذا می توانستیم یک قسمت را استفاده کنیم.

تا اینجا قضایا به طور عادی پیش می رفت تا اینکه حلوا برای بسته بندی و توزیع به اتاق کوه آورده شد. مقدار زیادی حلوا برای مصرف ده روز گروه تهیه شده بود که به دلیل مشکلی در فرایند پخت، بکلی شکرک زده بود. دانه های شکر در حلوا مثل الماس می درخشید. در هر صورت  چاره ای جز قبول وضع موجود نبود. اتفاقا همین حلوای شکرک زده کلی کمکمان کرد.

جریان از این قرار بود که در برنامهء مزبور اشتهای بچه ها باز شده بود بطوری که پس از صرف غذای مربوط به هر وعده، هنوز همه گرسنه بودند.در نتیجه یک وعده غذای دیگر را هم سر سفره می آوردیم. البته چون قرار گذشته بودیم که برنامه را سریع تر اجرا کنیم، بنظر نمی رسید با کمبود غذا مواجه شویم. با اینحال تنها حلوای شکرک زده بوه که با شیرینی بیش از حدش، احساس گرسنگی را از بین می برد. به همین دلیل بچه ها اسم آنرا ترمز گذشته بودند چون اشتهای بچه ها را ترمز میکرد. به این ترتیب در هر وعدهء غذا به اندازهء دو وعده غذا سرو می شد و سر آخر هم می گفتیم ترمز را بیاور و بچه ها با خوردن مقداری از حلوا سیر میشدند.

در طول برنامه های کوهنوردی، برای خواب در شب معمولا بدنبال محلی برای اطراق می گشتیم. محل مناسب برای اینکار معمولا مدرسه بود.  در این برنامه اولین مقصد اقلید بود که در نزدیکی کوه سفید قرار داشت. غروب گذشته بود که به اقلید رسیدیم. درست شب عید، که همه در تدارک جشن چند هزار سالهء نوروز بودند یک گروه خشن از مینی بوس پیاده شدند و در شهر بدنبال محل اطراق می گشتند. ظاهرا اعتراض به وضع موجود ما را تا بی توجهی به سنت ها هم کشانده بود. البته جای این جملهء معترضه اینجا نبود، ولی چه کنیم با این قلم که وقتی موضوعی را شروع می کنی خودش هر کجا بخواهد میرود و تو را هم با خود می کشد. ولی من این جمله را همین جا قیچی می کنم و تفصیل قضیه را به علما وا می گذارم. 

در هر حال یکی از بچه ها حسینیه ای در آن حوالی پیدا کرد و قرار شد شب را در آنجا سپری کنیم و فردا صبح به سوی قله رهسپار شویم. کسی در حسینیه نبود. هنگامی  که وسایلمان را از کوله ها در می آوردیم خادم حسینیه سری به آنجا زد ولی خیلی زود رفت. شام سریعی آماده کردیم که زود بخوابیم تا هم خستگی سفر را از تن بدر کنیم و هم صبح زود بیدار شویم و صعود را آغاز کنیم. همان طور که گفتم  قرار گذاشته بودیم برنامه را ضربتی اجرا کنیم، یعنی برنامهء ده روزه را پنج روزه تمام کنیم.

صبح خیلی زود بیدار شدیم و پس از خوردن صبحانه، مشغول جمع و جور کردن وسایل بودیم که سر و کلهء خادم و یکی دیگر از اعضای هیات امنای حسینیه پیدا شد. ایشان شدیدا به خوابیدن ما در حسینیه اعتراض داشت و میگفت این عمل شنیع از مسلمان بعید است. کافر حربی هم چنین کاری نمی کند. ما که متوجه نشدیم کجای کار ما جنایت محسوب می شد.حدس زدیم آنها فکر می کنند ما می خواهیم کل تعطیلات نوروزی را آنجا پلاس شویم. نمی دانستند که ما در حال رفتن هستیم و بنا نداریم شب به آنجا برگردیم. برایشان توضیح دادیم که قصد ماندن نداریم. آنها هم با دیدن جمع و جور کردن وسایل باورشان شد و کمی آرامتر شدند. ما هم بلافاصله به راه افتادیم تا از برنامه عقب نمانیم.

از آن سفر سی و پنج سال گذشت و در سال ۱۳۸۸، یکی از دوستان همنورد بنام عباس موسوی به تورونتو آمد و قرار شد در آخر هفته همدیگر را ببینیم. اتفاقا، در همان آخر هفته، بر و بچه های انجمن فارغ التحصلان دانشگاه صنعتی یک برنامهء پیاده روی درجنگل تک صخره ( که در گویش محلی به آن منو کلیف می گویند) در بخش نارنجستان (ایضا اورنج ویل) ترتیب داده بودند. عباس را به آن برنامه دعوت کردم و او هم با خوشحالی پذیرفت. 

در طول این برنامه صحبت های زیادی از خاطرات دوران دانشجویی شد، از جمله برنامهء نوروز ۱۳۵۳ و حلوای شکرک زده. جالب اینجا ست که می گفت کولهء من از همه سنگینتر بود چون حلوا ها همه در کولهء من بود. البته قبل از سفرکوله ها را متعادل می کردیم، ولی چون حلوا ها فقط به عنوان ترمز استفاده می شد، مقدار زیادی از آن تا آخرین روز باقی بود.

با توجه به رد و بدل شدن خاطرات و زنده شدن خاطراتی که به فراموشی سپرده شده بود شعری به ذهنم رسید که بعد از سفر آن را یادداشت کردم. امیدوارم بزودی فرصت تایپ کردن آن را بیابم و برایتان پست کنم. در این حال از دوستان عزیز درخواست دارم اگر خاطراتی از آن سفریا سفر های مشابه دارند، ارسال کنند تا به آگاهی سایر دوستان هم برسد.

از آنجا که عکسی از این برنامه در دسترس ندارم، عکس گروه کوهنوردان آماتور(!!) که به کوه قارون رفته بودند را ضمیمه می کنم.
 
آن بالا عکسی از کوه بل را می بینید که از وبلاگ "روز نوشت" عاریه گرفته ام.

مسعود پرچم کاشانی



 

۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

غزل (۵)


 

 آن  پریچهر کمان  آبروی  مه  پیکر  رام،

چشم  پر غمزهء  خندان لب  باریک  اندام


 

جام  در دست   خرامان  به  سراغم  آمد

گفت  بر   پیر  خراباتی   ما   باد   سلام


 

ساغری باده  به من داد و به نجوایم  گفت

جمله می نوش  که  این  است  دوای  آلام


 

گفتمش عکس رخت چونکه دراین جام افتاد 

جرعه ای نوشم  از آن  تا شود  ایام  به کام


 

چشم  شهلای  تو  بر دختر  رز  می بینم

چونکه آغاز ره اینست چه باک از فرجام


 

آهوی  عشق  که  از هر بت  صیاد  رمید

از  کمند  سر  زلف  تو  بیفتاد  به  دام


 

چه شود  آن  لب  لعلت  نگرم لختی چند

هم به گیسوی  سیاه  تو زنم  چنگ  مدام


 

گفت دل هیچ مرنجان و براو خرده مگیر

کار دل خواسته در مذهب ما نیست حرام


 

هرچه خواهی کن و از عاقبت اندیشه مکن

رند را در همه  احوال  چنین  است  مرام

  
مسعود
 

۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

سحر


ضربه ای بر در خورد،

چرخش تند کلید،

و سپس نالهء خشک لولا.

پاس بند است که خواب آلوده می گوید،

"خیز وقت سحر است،"

"خواب کافی است دگر." 


او نمی داند هیچ،

که ز شب تا به سحر لشگر خواب،

پشت دروازهء چشمم،

                 - هشیار،

به کمین ماند آنقدر،

تا که خود خوابش برد.

رختخوابم، پتوی سربازی

                           - آغوشی،

بهر گرمای تن من نگشود،

گوییا می دانست

آتش قرمز سیگارم را

                           - تا به سحر،

من مجوسم امشب.

 مرغ اندیشهء من کز سر شب،

از دل پنجرهء فولادین بیرون زد،

گه به صبح دگران سر می زد،

گه به شب، این شب ظلمانیمان بر می گشت،

مدتی راه به دشت سبز خاطره هامان می برد،

گرد شاخ گل مهتاب رخت،

شادمان پر می زد.

پاسی از شب بگذشت،

رو سوی پنجره کردم که مگر،

مرغ اندیشهء سر گردان را ،

سوی خود خوانم باز،

زهره را دیدم

                  - نرم،

روی دیوار خزید.

او که آرام آرام،

دور از چشم نگهبانان 

                           - تیز،

از حصار زندان 

بالا آمده بود،

لب دیوار نشست،

و به چشم سیه پنجره ام چشمک زد.

شوق دیدارش را،

طبل سینه ز تپش های دلم،

بانگ شادی برداشت.

گفتمش این شب طولانی را،

هیچ پایانی هست؟

با زبان نگهش

               - نور امید،

مژده ام داد که صبح،

لشگرش را پیروز،

پیش می راند و شرق،

ز آتش سوختن خیمهء شب،

غرق در نور شده است.

از تو پرسیدم ،

               - گفت:

دخترک را بیدار،

با دلش وسعت شور،

ایستاده به لب پنجره اش می بینم،

که نگاه نگرانش سوی دیوار بلند،

رو بدین سو دارد،

و نگاه شوقش سوی فلق،

پارهء سوختهء خیمهء شب می نگرد.


 "وقت تنگ است، معطل نکنی ، تند، سریع."

وقت تنگ است؟ چه می گوید این؟

ماهها رفته و سالی است که من،

خالی از خاطر طیبم ،

                        لیک از وقت پرم. 

در میان همهء همبندان،

ظاهرا از همه خوش "وقت" ترم.

هستم از زمرهء انگشت شماران  

                            - حبس در حبس کشان ، خوشوقتان.


"پس کجایی؟ تو چرا محو دل خویشتنی؟"

"وقت سنگاب تو کمتر شود ار دیر کنی."

به یقین می داند،

دست شستن چه صفایی دارد.

چه کسی می داند؟

که فضای سنگاب،

بر کسی کو شده محروم از آن،

گاه از جنگل پردار فرحبخش تر است.

درک این معنی دستیت چو من می خواهد،

                                              - بر آتش،

یا که دستیت چو او،

که به دستوری بر آتش دستم بدمد.

وه چه خوشبختی وقتی هر صبح،

از در بستهء سلول برون می آیی،

صورتی می شویی،

گاه از روزن سلول دگر،

صحبتی می شنوی،

آشنا می جویی.

فاش می گویم با خویش چنین:

وقت تنگ است کنون،

راست می گوید این.

زود سرپایی خود می پوشم،

و از پی اش لنگ زنان،

گام برمی دارم.


مسعود - ۱۳۶۲

 
 


 

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

دل مشتاق


دل من با من نیست،

چهچه چلچله ای آواره،

که به بامم پر زد، 

دل مشتاق مرا همره خویش،

سوی گلزاری دور،

چشمهء آب زلال، 

سبز فرش گلسنگ،

آبشار فرح افزای بلند،

گرد قطره افشان، 

بر سبکبال نسیم،

بازی قطره و نور خورشید،

پرتو قوس قزح، 

در دل درهء هفتاد و دو رنگ، 

سوی جولانگه عشق بلبل،

سوی بازیگه پروانه و گل،

سوی کوهستان برد.

سوی دلها پر مهر،

چهره های خندان، 

مردمان خوشبخت،

سوی منزلگه کار، 

کار در موطن همواره بهار، 

سوی آزادان برد.


 

     ***

در زمستانم سخت،

این منم، مانده به جا،

بی دل خویشتنم.

وین زمستان دمسرد،

هر گل مژده رسان را،

که جسورانه سر از خاک برون کرد، 

                                     - به سوز دم خویش،

غنچه نشکفته چه زود،

در جوانی افسرد.


 

     ***

دستهء زاغ سیاه،

 بر درختان، بی برگ،

در کنار کوچه می خوانند،

که دگر چلچله ای بر این بام، 

پر نمی یارد زد.

خاک دلمرده ز سوز سرما،

کی تواند یخ سخت،

از رخ خویش سترد؟


 

    ***

دیرگاهیست من اما
- هر صبح

چهچه چلچله را منتظرم.

زانکه باور دارم،

دستهء چلچله ها در راهند،

و به بامم خواهند،

در سحرگاهی خوش،

شادمانه پر زد.

آفتاب پر مهر،

از پس پرده برون خواهد شد.

قشر یخ اینک سخت،

حجم خود را خواهد،

در فراق سرما،

قطره قطره گریید.

خاک نمناک نفس تازه کنان،

دانه ها در دل خویش،

باز خواهد پرورد،

و گل مژده رسان از دل خاک،

سر جسورانه برون خواهد کرد.

دشتها رنگ به رنگ،

نقش ها خواهد خورد،

مرغکان مدهوش،

نغمهء شادی خواهند سرود.

مرغ بی تاب دلم، 

                    - اینک دور،

همره چلچله ها،

                    - پیک بهار،

خواهد آمد سویم،

و من او را خواهم،

باز بر سینه فشرد.


مسعود