۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

کوه استوار

گرد و غبار راه زمان

                          - از سالهای دور،

بر گیسویت نشسته و چشمان خسته ات،

برق نگاه، 

در ژرفنای حافظه ، 

می کاود از جوانی دل ، 

با امید و شور.

قامت چو سرو بودت و در تندباد حادثه

                                            -  هرگز،

چون بید خم نشد ،

چشم حسود کور.


 

  * * *


 

 ای کوه استوار!

بر دامن بلند تو بالید کودکان سه نسل.

ما،

- خیل بیشمار اسیران،

این نسل آفسردهء "دیروز"، 

فرزند زادگان، 

سرگشتگان وادی امکان، 

این نسل نو شکفتهء "امروز"،

و زادگان زادهء فرزند، 

نوباوگان بازیگوش، 

آن  نسل ناشکفتهء "فردا."


 

* * *


 

توسهم خویش، 

از  بار زندگی 

                 -چه گران   

بر دوش خود، صبور

                         - گرفتی.

یک چند،

بر شانه های خسته فراغی نشان و " بار"،

زین پس به ما سپار.

 
 

* * *

 
 

گرد و غبار راه زمان،

آهسته می نشیند بر گیسوان من.

تا کی کسی اسیر

- به ناچار،

بار مرا به شانهء خود میهمان کند.


 


بهار ۱۳۷۵


 

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

تنهایی



در گران هرم تابستان طولانی

زیر داغ تابش خورشید

روی خاک تفتهء عریان

در کنار نهر خشکیده که می پیچد به خود از تب

خانه ام بر پاست.

می گشایم در

              - درون خانه می گردم

روح خانه نیست با او

                        - کالبد بر جا ، روان رفته است.

چشم ها را می نهم بر هم

در رواق ذهن می پیچد صدای خنده اش هردم

گوشها لیکن

دیرهنگامی است

جز صدای چک چک آبی ز شیر خسته نشنیدند.

زیر سنگین بار تنهایی

در سکوت بغض جانکاهم

                          - فرو بلعیده پنهانی

با خود این اندیشه می یابم

سینه پر درد است

در گران هرم تابستان طولانی

خانه ام سرد است.


۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

غزل (۳)


او رفت و  چشم ها  را  بر آستان  نهاد  

                      بعد  از  نماز  اول  در  ماه   خور داد  


ما مانده ایم و حسرت دیدا ر آخرین

                       کاو پر شتاب رفت و به کس  اعتنا نداد


عطرت نسیم سوی که می برد صبحدم ؟

                       تنپوش لاله  بهر چه صد پاره کرد  باد؟


در لاله زار غرب شمیم تو می وزد

                       آتشگه  جنوب  ز  هجر  تو  شعله  زاد

 
ابرو کمان یار چه زیبا نشانه رفت

                     مژگان رها نکرده چه خوش برهدف نهاد


دی گفتمش ز باده چه سرمست گشته ای

                      گفتا   که   جام  باده  لبالب  ز باده   باد

 
گفتم به کوی میکده کم رو بهوش باش

                      گفتا  که  مهر  هوش  ربا  بر  دلم   فتاد


بار سفر به دوش بهر سوی می گذشت

                     چون  یافت  یار  خویش  بدامانش اوفتاد


ای دل ببند توشه که دیریست عاشقان

                      با  کاروان  شدند  ز  شاگرد  و   اوستاد


برخیزو سوی میکده شو زآنکه میفروش

                       می بایدت  که  بادهء  صهبا  بدست  داد


باشد که یار گوشهء چشمی نشان دهد

                      تیری  ز  نرگسش   به  دلت   آشنا  کناد